ممنوع الخروجی به روش 007
۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه
بامداد امروز از طریق مرز هوایی فرودگاه مهر آباد وارد ایران شدم، هر چند همه توصیه می کردند که به ایران نیا! اما من ترجیح می دهم در ایران ممنوع الخروج باشم تا اینکه نتوانم به ایران وارد شوم، کنترل پاسپوت را بدون هیچ مشکلی پشت سر گذاشتم، و چون باری نداشتم از فرودگاه خارج شدم، اما ماجرای پس از خروج حقیر از فرودگاه شنیدنی است، چند نفر از همسفران که بار داشتند و منتظر دریافت بارشان بودند و یکی از همکاران پزشک که به استقبال پدرش به فرودگاه آمده بود نقل می کنند:
برادران 007 انگار به دنبال دزد یا قاتل فراری می گردند، بی سیم به دست بسیج شده بودند و مرتب نام مرا فریاد کرده و مشخصات مرا به هم می دادند، از بلندگو ها هم نامم را اعلام می کردند، اوراق هویت افرادی که ریش داشتندرا - به عنوان مظنون - بررسی می کردند، نمی دانم این اقدامات برای چیست؟ اگر می خواهید ممنوع الخروج کنید، در همان چک پاسپورت اطلاع دهید، اگر می خواهید بازداشت کنید که با یک تلفن من می آیم! پس این سر و صدا و ایذاء مومنین برای چیست، اگر با من کار دارید، چرا برای مردم مزاحمت ایجاد می کنید؟ چرا جنجال راه می اندازید؟ تنها فرضی که برای من مطرح است، یک جنگ روانی است تا این خاطرات ورود به ایران موجب شود تاسوژه از کشور دل ببرد و به کشور دیگری برود !
علی ای حال، روز از نو و روزی از نو! کار من در دادگاه انقلاب شروع شد تا دوباره رفع ممنوع الخروجی را بگیرم !! یادم می آید آخرین روزی که فردای آن ایران را ترک کردم، به وزارت دعوت شدم، در یک اتاق کوچک با بازجوی خود ملاقات داشتم، گفت اگر رویه خود را عوض نکنی دیگر...( جمله دقیق خاطرم نیست و می ترسم با یک فعل یا حرف اضافه پس و پیش، متهم به نشر اکاذیب شوم و بروم آنجا که عرب نی انداخت!)، اما هر چه بود معنی تهدید داشت، امروز معنی و مفهوم آن را می فهمم! از بازجوی محترم پرسیدم: " یعنی سایت نداشته باشم؟" گفت : " من به سایت کاری ندارم!" گفتم:" یعنی ننویسم! " برای این که جلوی سوءاستفاده مرا بگیرد، گفت: " من چنین چیزی نگفتم!" گفتم: " پس چه چیزی باید تغییر کند؟" ایشان فرمودند: "درست بنویسید!" عرض کردم: " درست یعنی چه؟ یعنی آنچه شما میخواهید ؟ "
به هر حال فشار سنگین است ، گاهی بایدسکوت کرد، گاهی به فرموده نوشت!! گاهی باید مُرد، گاهی هجرت کرد، مردندر اختیار من نیست، پای هجرت هم ندارم، به فرموده هم نمی خواهم بنویسم، سکوت بهترین مرهم است، پس خار در چشم و استخوان در گلو صبر می کنم، عذرم را بپذیرید، باید گوشی داشت تا فریاد سکوت را شنید، باید چشمی داشت تا قامت بلند سکوت را نظاره کرد، باید دلی داشت تا به حرمت سکوت از طپش ایستاد، باید زخمی داشت تا مرهم سکوت بر آن نهاد، باید دردی داشت تا سکوت درمانش شود.
بخداسوگند، اینک که این سطور را می نویسم، درد قلبی مجالم نمی دهد، بار الها اگر بناست بر خلاف عقیده ام بنویسم، مرگم را برسان !
26/7/1388 مهدی خزعلی
منبع: http://drkhazali.net
ارسال به:












0 نظرات ::
ارسال یک نظر