دلنوشته فخری محتشمی پور برای همسر نوری زاد
۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
سجاده ات بوی یاس می دهد بانو
بوی گل محمدی
بوی همه گل های بهاری را استشمام کردم امشب وقتی که بر روی سجاده گشاده ات گاهِ مغرب ایستادم و تکبیر گفتم. الله اکبر و خدا بزرگ تر است، بزرگترین.
مرا به خلوت خود راه دادی فاطمه جان و فائزه راهنمایم بود. گفتم: مزاحمت نباشد دخترم حضور در اتاق تو هرچند زیباست اتاق های دختران نسل فیروزه ای. تسل شعور و آگاهی و انتخاب. گفت: اتاق مادر آماده تر است برای عبادت و راست می گفت. حضور ما خلوت تو را با خدایت برهم زده بود و سجاده گشاده ات بر روی زمین و کتاب دعا و تسبیح سبزت میهمان ناخوانده ای را پذیرا شد که معنی انتظار را خوب می شناسد و معنی بی خبری را و نیز حلاوت شنیدن عزیزترین و دلنشین ترین صداهای عالم را.
چه نیکو خبری بود برای ما خبر گفتگوی شما، تو و فرزندانت پس از ۹۳ روز، با نوری زاد، مرد قهرمانی که اطمینانتان داد به ایستادگیش چون شیر و صبر و استقامتش تا همیشه. و این میهمان ناخوانده مزمزه کردن یکان یکان واژگانی را که شنیدید و تکرار آهنگ صدایش را تا لحظه شیرین دیدار خوب می فهمد. این اتاق سرشار از آوای شکری است که تو دقایقی پیش همین جا بر سر سجاده معطرت سرودی بانو. و معطر به عطر عشقی که از روزهای همزیستی با کاشف بشاگرد تا کنون آن به آن بیشتر شده است. تاکنون که همه لاله های سرخ داخل گلدان سرخ رنگ وسط هال خانه اجاره ای تان، نشان از آن عشق دیرین دارد که مثل شراب کهنه قیمتی است و خواستنی.
من امشب در اتاقی که ماه هاست از حضور یار همیشگی ات خالی است و از یاد او سرشار، به نماز ایستادم و الله اکبرگویان با نوای شکر تو همراه شدم خواهرم ای همدرد پیشین و همراه همیشه.
من از این اتاق های خالی این روزها زیاد دیده ام و این سجاده های گشاده و تسبیح ها و قرآن و کتب ادعیه در کنار آن و عطر پراکنده مناجات در فضای خانه های آشنا. من حس امشبم را زیاد تجربه کرده ام این روزها و شب ها. حس در معرض ابتلا بودن را و پناه بردن به خودِ او برای سربلند بیرون آمدن از امتحان. حس معرفت به کمال و بزرگی او و ضعف و کوچکی خود. حس شکوه بندگی و عبودیت. حس نیاز به او و استغناء از غیر او. حس امیدواری در اوج ناامیدی و حس جاری بودن زندگی و جاری شدن در زندگی. حس نزدیکی به او و غرق شدن در رحمتش و خیلی حس های خوب دیگر.
من امشب بار دیگر همه خاطرات نه ماهِ تلخ و شیرینم را یکباره در ذهنم مرور کردم و آنگاه که برای وداع در زیر عکس قاب گرفته همسرت بردیوار، در آغوشت گرفتم و در گوشت نجوا کردم: تنهایت نمی گذاریم. تنها نمی مانید، اصراری بر شنیده شدن پیامم نداشتم بلکه خواستم مشق هر روز و هر شب خود را تمرین کنم:
فراموشی و خاموشی گناه بزرگی است. و من امشب، در کنار همه هفت سین های مزین به عکس های زندانیان سیاسی دست در دست همسرم به نشانه همبستگی ایستادم و لحظات پرشکوهی را در روزهای زندگیم جاودانه ساختم تا این پیام را به همه برسانم که فراموشی و خاموشی گناه بزرگی است.
امشب برای من شبی باشکوه و به یاد ماندنی بود بانو. شب تجدید خاطراتی که هرگز نباید فراموش شود. هرگز
فخرالسادات محتشمی پور
۵/۱/۱۳۸۹
ارسال به:












0 نظرات ::
ارسال یک نظر