خاطرات 60 روزه سعیده کردی نژاددر زندان اوین
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
به نام منشا تفکرودانش
سلام دوستان عزیز من آمدم باکوله باری ازتجربه میخواهم بنویسم تا همه شمارادرتجربیاتم سهیم کنم به دلم آمده بود که اتفاقی برایم می افتد روز قبل مسجد قبا مراسم بود دوست داشتم آنجا باشم اما چون امتحان اقتصاد وتوسعه داشتم باید خانه میماندم ودرس میخواندم ,زویا رفته بود مسجد, اخبار را از او گرفتم, با اینکه مراسم سالگرد دکتر بهشتی مجوز داشت به مردم حمله کرده بودندو آنها را زده بودند. شب تا صبح درس خواندم اما حس خاصی داشتم دلشوره وجودم را فرا گرفته بود.وقت صبح زویا بیدار شد و سفره صبحانه را پهن کرد.به زویا گفتم نکند مرا در دانشگاه دستگیر کنند,خدا کند اگر میخواهند مرا بگیرند چون درسم را خوب خوانده ام بعد از امتحان مرا بگیرند.زویا که بیرون رفت موبایلم را خاموش کردم وبه دانشگاه رفتم. cdتحقیقم رابرای پرینت گرفتن به مغازه کنار دانشگاه دادم,بچه های دانشگاه تا مرا دیدند هیجانزده دل نگرانیشان را در مورد من گفتند.تمرکز حواسم را از دست داده بودم ,جلسه امتحان را با دلشوره واسترس به پایان بردم ,ساعت 1 بود,بیرون که آمدم مردی به یکباره جلویم پیچید,کاغذی رابا آرم قوه قضائیه جلوی رویم گرفت گویا حکم جلب بود( همراهانش حاجی صدایش میکردند,سبزه بود,ریش داشت وباقد متوسط 45ساله به نظر میرسید)گفت :اگر از جایت تکان بخوری دست به خشونت میزنم,همراهانش 2 جوان رشید وقوی هیکل و 2 خانم چادری دورم را گرفتند,گیج شده بودم هنوز در فکر امتحانم بودم. حاجی خواست سوار ماشین شوم من گفتم تا تحقیقم را نگیرم و به استاد ندهم تکان نمیخورم,مرد راضی شد وگفت :راه بیفت,پشت سرت می آیم اگردست از پا خطا کنی و اشاره ای به مغازه دار بکنی خودت میدانی. تحقیق را گرفتم از مغازه دار تشکر کردم وبیرون آمدم. حاجی تحقیق را گرفت و به مرد همراهش که مشاور قضائی بود داد و گفت :ببر و به دایره امتحانات بده,در حالیکه سوار ماشین سوزوکی نقره ای حاجی میشدم همکلاسیهایم آگاه از بازداشت شدن من از کنارم رد میشدند. ماشین دیگری پشت سوزوکی به راه افتاد,حاجی گفت برویم خانه اش را بگردیم,ماشین نزدیک خانه پارک شد ,در را باز کردم وبا آسانسور بالا آمدیم.حاجی دوباره گفت:اگر تکان بخوری و کاری انجام بدهی بد میبینی,هر کاری من میگویم بکن ,در زدی به دوستت بگو اینها مهمانان منند. پشت در خانه که رسیدم زویا با خوشحالی در را باز کرد,خانه را جارو کرده بود ,نهار را آماده کرده بود واین انتظار پرشورش به سردی بدل شد.داخل خانه آمدم به ,ویا گفتم لباست را بپوش وتلویزیون را خاموش کردم ,حاجی جرمم را عضویت در مشارکت خواند وگفت :این بزرگترین جرم است. خانم ها به اتاقم رفتند و مشغول جستجو شدند,کتابها را بیرون ریختند,کمد و میز مطالعه را وارسی کردند,در این میان زویا جیغ کشید و گفت یعنی چه آمده اید همه چیز را به هم میریزید خانه را زیر و رو میکنید حق نفس کشیدن را هم به ما نمیدهید,من وحشتزده گفتم :چه کاری با همخانه ای من دارید,دکی از مردان جوان گفت:هیچی به تو نمیگوئیم پررو شده ای,بروتوی اتاق بنشین وتا به تونگفته ام حق بلند شدن نداری. جوان با دوربین هندی کم از همه جای خانه حتی از کمد لباسها فیلم برداری میکرد,روی عکس خاتمی ونامه او به بچه های ستاد88زوم کرده بود .جائی نبود که فیلم نگیرد وبا لحن بی ادبش مرتب سئوال پیچم میکرد,:اینجا را چند گرفته اید؟قراردادتان تا کی است؟...5/1ساعت جستجویشان در اتاق من طول کشید.جوان پرسید:کامپیوتر کجاست؟گفتم از لپ تاب زویا استفاده میکنم,گفت:لپ تاب را میبریم,زویا گفت:نمیگذارم وسیله کارم است,لازمش دارم. حاجی گفت :چه گفتی روی حرف ما حرف زدی ,پررو,دست وپایش را ببندید بیندازین توی ماشین,2شب که آب خنک بخوره رویش کم میشود,حاجی رو به زویا گفت:همین پرروئی تو باعث شد تو را هم ببریم.مشاور قضائی که بعداز ما آمده بود گفت:اتاق زویا را هم بگردید,اتاق زویا ,آشپزخانه وکابینتها بازرسی شدو همه وسائل روی میز جمع شد.مقالات مختلف,32cd,تعدادی کتاب وهر کاغذی که پیدا کرده بودند.پارچه های سبز,پرچم سبز,حتی از عکس خاتمی که در کیف پولم بود هم نگذشته بودند. ساعت 5/3بازرسی تمام شد. (من هنوز هم به فکر امتحان پس فردایم بودم وحاجی میگفت:جزوه ات را بردار,میروی توضیح میدهی وبرمیگردی) حاجی و2خانم با من سوار آسانسور شدند وزویا با 2 مرد دیگر پائین آمد(در خانه که بودیم استعلام کردند فهمیدند زویا هم عضو ستاد 88 است)حاجی قبل از اینکه زویا پائین بیاید به من گفت این خانم که با تو همخانه است عضو حزبهای مختلفی بوده و با مقاصد دیگری همخانه تو شده است,آنجا رفتی به خاطر زویا خودت را دردسر نده,مدارکت را تکمیل کن وبیرون بیا. ماشین میرفت وما به تابلوهائی خیره شده بودیم که به طرف اوین فلش خورده بودند,2خانم دو طرف من وزویا نشسته بودند وماشین دومی پشت سر ما می آمد,من وزویا دست همدیگر را گرفته بودیم وبه هم میفشردیم. به درب زندان اوین که رسیدیم راننده گفت با این کد چک کن,محمدیان یا با کد 4اصفهانی,ببین کسی نیست در را باز کند؟حاجی تلفن زد وبه آنها گفت در را باز کنند,جوان بی ادب 2چشم بند به ما داد وبه ما گفت :سرتان را پائین بگیرید.پیچیدیم وپیچیدیم,زیر چشمی دیواره بلندی را میدیدم که از بینش رد میشدیم. مرد بی ادب چشم زویا را با چشم بند بست و هندی کم را روبروی من گرفت وگفت:معرفی کن و بگو کجا دستگیر شدی,جواب دادم دوباره گفت:برخورد مامورها با تو چطور بوده است,از ترس گفتم :خوب بود(هول کرده بودم)چشم مرا بست و به زویا گفت تو کجا دستگیر شدی,نگران زویا بودم. ماراپیاده کردند و 2 چشم بند سبز آوردند وچشمهایمان را بستند,ما را به سالنی بردند وجدا از هم رو به دیوار نیم ساعت ما را نگه داشتند,بعد صدایمان کردند و ما را جائی بردند تا مشخصاتمان را ثبت کنند.نام ونام خانوادگی,رنگ چشم ومو,...چشم بند را برداشتند و چشت به پرده از ما عکس گرفتند,مشخصاتمان را به خانمی دادند وما را به اتاق رئیس زندان بردند ,جعفری ازما دلیل بازداشت را پرسید گفتم عضویت در مشارکت وستاد 88وجریان را تعریف کردم,جعفری نگاهی به رئیس زندان کرد وسر تکان دادوگفت نگران نباش دخترم تو و دوستت 2,3 ساعت دیگر آزاد میشوید. با خانمی ما را به سلول بردند, پیرزن مهربان سرزندانبان بود ,(بعدهامامانی صدایش میکردیم).سلول فضائی 12 متری با دیوار قطور سیمانی کرم رنگ که 2 در فولادی بزرگ داشت بالای در پنجره 10*10سانتیمتر داشت که درون پنجره یک میله بود,چارچوب در سبزرنگ وکف سلول موکت قهوه ای بود,شیر آبی در گوشه سلول بود,دکمه مشکی روی دیوار بود که برای صدا کردن نگهبان آن را فشار میدادیم تا لامپ خبر روشن شود , در سلول لباسهایمان را در آوردندولباس زندان بر تنمان کردند,سلول کم اکسیژن بود,زهره تابش به طرفم آمد(با شوهرش اوسطی که جانباز ناشنواست زندانی شده ,خودش خواهر شهید است و عضو ستاد دماوند بوده)زهره از اخبار بیرون پرسید,بچه ها خوشحال بودند که کسی از بیرون بیاید و خبر جدید با خودش بیاورد,یک سری اخبار و بیانیه ها و حمایتها وجریانات را بازگو کردم,او هم گفت:ژیلا بنی یعقوب,روزنامه نگار و فعال حقوق زنان در بازجوئی است.در سلول سکینه طاهباز صالحی بودکه به همراه شوهر و 2 پسرش به جرم بمب گذاری در حرم امام دستگیر شده بودند. در سلول از کارهای ستاد 88 وجریانات سیاسی صحبت کردیم ومن گفتم نائب رئیس کمیته استانها ومسئول ناحیه استانهای غرب کشور وعضو شاخه جوانان مشارکت وعضو شورای مرکزی مشارکت استان سیستان وبلوچستان هستم,نفسم تنگ شده بود,خیلی گرم بود,بچه ها گفتند عادت میکنی,پتو را کنار روزنه زیر در پهن کردم واز لا بلای درز پائین در نفس کشیدم
مامانی یک دست لباس راه راه داد,لباس را عوض کردم ولباس خودم را در پلاستیک مشکی گذاشت,مرا به سلول برد ودر را بست. با بچه ها ی سلول از امتحانم میگفتم که باید برگردم و درسهایم را بخوانم ,بچه ها میگفتند:حداقل یک هفته اینجا هستی ,شام را آوردند,آب خواستم زهره در ظرف یکبار مصرف که داخلش یخ آورده بودند به من آب داد.خوابیدیم تا صبح ,صبح که شد زهره ساعت 7 بیدارمان کرد و گفت:بلند شوید صبحانه بخوریم,چائی آورده اند. غروب که شد خانمی دنبالم آمد و گفت:تو حاضر شو بازجوئی داری,با زجو دنبالت آمده .به بچه ها نگاه کردم مانتو شلوار سرمه ای را پوشیدم دمپائی قهوه ای را پا کردم و چادر به سر و چشمبند زده از سلول بیرون رفتم.آقائی دم درراهرو زنان آمد و گفت:از اینطرف بیا ومرا به دنبا ل خود میکشید در حالیکه کاغذ لوله شده ای را به دستم داده بود تا مرا راهنمائی کند .به اتاقی رسیدیم و رو به دیوار روی صندلی نشستم 2 نفر در اتاق بودند یکی افسر مافوق بود که زبا نش میگرفت و چاق و قد کوتاه بودودیگری مرد لا غر49 ساله ای که لباس صورتی کمرنگ به تن داشت.افسر شروع به صحبت کرد :میدانی برای چه به اینجا آمده ای ؟اتهامت چیست؟گفتم :نمیدانم,گفت :نه؟ وزارت اطلاعات هر کسی را همینجوری نمیگیرد, تو میدانی مانند کسی هستی که در مزرعه خربزه یک گونی به پشت داشته باشد پر از خربزه ,باغبان دنبالت بدود وتو به او بگوئی :من نمیدانم چطور اینها روی دوشم آمد باد آمد خربزه ها را کند ,کیسه را گذاشت روی دوشم وخربزه ها را گذاشت توی آن و من خبر نداشتم,من گفتم مثالتان مصداق ندارد مرا از دم درب دانشگاه بعد از امتحان گرفتند. افسر داد میزد وسعی میکرد مرا عصبی کند میگفت :به اینجا میگویند وزارت اطلاعات,حواست را جمع کن تو باید با ما روراست باشی,هرچی از تو میپرسم جواب بده کی بازداشت شدی بنویس .در برگه ای که بالایش سربرگ بازجوئی داشت مطالب را نوشتم مشخصات خانواده را پر کردم ودادم به آنها ,فقط داد میزدند ,بعدها فهمیدم این سناریوئیست که برای ترس زندانیها اجرا میکنند.گفتم :میخواهم به خانواده ام تلفن بزنم تا خبردار شوند ,مرد لاغر گفت :نمیشود,افسر مافوق به مرد لاغر گفت:برای اینکه حسن نیتمان را نشان بدهیم ببرش تلفن بزند. مرا جائی برد که تلفن کارتی بود کارت را در تلفن گذاشت وگفت: زنگ زدی یک کلمه بگو شلوغ کردم مرا اینجا آوردند.شماره مامان را حفظ نبودم به خانه دائیم زنگ زدم وبه دائی گفتم من اوین هستم دائی جا خورد شماره مامان را گرفتم به مامان گفتم: سلام مامان من اوینم جا خورد گفتم :نگران نباش ,گفت :هرروز به این شماره زنگ میزنم و با تو صحبت میکنم ,گفتم: این تلفن کارتیست خیالت راحت باشد حالم خوبه,بعد از خداحافظی مرد فرم مخصوص تلفن را به من داد تا امضا کنم وانگشت بزنم. بازجوی لاغر به کنایه گفت:کارشناس ارشد مملکت را باش تلفن مادرش را بلد نیست,به راه افتادیم ومرد مرا به نگهبان راهرو زنان تحویل داد. روزهای اول به خوبی میگذشت با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم, پانتومیم 20سئوالی بازی میکردیم من وپروین با هم بودیم ژیلا و زهره با هم بودند ,سعی میکردیم سخت نگذرانیم, پروین به شوخی میگفت:بچه ها من خطرناکم من در حرم بمب گذاشتم بچه ها از خاطراتشان و کارهایشان میگفتند,پروین میگفت :یک تاجر است و از سیاست چیزی سر در نمیاورد ,میگفت: یک دامن و بلوز از پرچم ایران برای خود دوخته که وقتی شلوغ میشد با آن بیرون میرفتم,همه میگفتند موسوی ,احمدی کروبی,من عکس افشین قطبی را بالا میگرفتم و میگفتم :نه موسوی نه احمدی ,افشین امپراطور. پروین تمام تیمهای خارجی و بازیکنان داخل و خارج را بلد بود او از تجارتش که در چین و ترکیه خرید میکرد وبه ایران میاورد صحبت میکرد. ما در تعجب بودیم که چطور کسی را که از سیاست سر در نمیاورد اینجا آورده اند او سیاسی نبود وداشت تقاص یک تلفن اشتباه را پس میداد.پروین میگفت:فرزاد دوست فرزندم شاهین را در اعتراضات گرفتند من به پسرم زنگ زدم وگفتم گوشی ات را خاموش کن فرزاد را گرفتند وچون گوشی در کنترل نیروهای امنیتی بوده آمدند و مرا به جرم بمبگذاری در حرم امام گرفتند.از طرفی پروین وقتی به زندان میاید به شوهرش زنگ میزند و میگوید :بلیط چین را کنسل من و جوجه کبابها را در فریزر بگذار ,بازجو پس از این مکالمه به تصور اینکه جوجه کباب رمز بوده شوهر و پسر دومی اش را دستگیر میکند بیچاره پروین عذاب وجدان زیادی داشت که خانواده اش را به خاطر حرف او به زندان آورده اند.صبحها با گریه پروین بیدار میشدیم . هر کس بازجوئی میرفت منتظرش میماندیم تا از باز جوئی برگردد و به ما بگوید چه گفته است.وچه سئوالی از او شده است
یادم رفت که بگویم در جلسه دوم بازجویی خانمها آمدند و مرا برای بازجویی بردند,زویا را هم دیدم که ازسلول بیرون آوردندآقائی دنبالمان آمد و ما را برد,از پله ها پائین رفتیم در راهرو رو به دیوار با فاصله حدود 15دقیقه منتظر ماندیم از زویا پرسیدم حالت خوبه؟توانستی با خانواده تماس بگیری؟در همین حین صدایم کردند به اتاق رفتم میزی بود و چند نفر دور آن نشسته بود ند چهره ها را نمیدیدم از من پرسیدند کجا تو را گرفته اندبعد مارا بیرون بردند در راهرو روی دو صندلی دور از هم نشاندند برگه ای به من دادند,تفهیم اتهام این بود:اقدام علیه امنیت ملی از طریق تشویش اذهان عمومی و...در ادامه نوشته بود آیا دفاعی دارید ؟من نوشتم تکذیب میکنم در همین حال زویا فریاد زد من این کار را نکردم.
برگه دیگری به من دادند که شما با وثیقه 20 میلیونی میتوانید بیرون بروید اما هیچگاه این کارشان را عملی نکردند و اجازه ندادند برای وثیقه با خانواده تماس بگیرم وثیقه کاملا صوری بود,میخواستند نشان بدهند مارا با قراروثیقه نگه داشته اند ام حتی اسممان در دادگاه انقلاب نبود تا خانواده بدانند در بند 209هستیم.
به ما گفتند بروید سلول آقائی تا بالا بدرقه مان کرد دم در سلول زنها که رسیدیم زنگ زد و گفت رو به دیوار ,نگهبان تحویلمان گرفت قدمهایم را کند کردم تا بدانم زویا در کدام سلول است زویا در سلول کناری بود خوشحال شدم کنارم است ,جریان وثیقه را به بچه ها گفتم بچه ها گفتند به این نتیجه رسیده ایم برای قانونی کردن کار خودشان برگه را به ما داده اندو خبری از آزادی نبوده است در واقع آنها باید بازداشت مدت دار صادر میکردند یا باید اجازه وثیقه گذاشتن به ما میدادند که اینطور نشد.
به اندازه تعداد زندانیهای سلول به دیوار کناری مشت زدم زویا جواب داد,او هم 4 بار مشت زد.زهره هم کم کم رفتنی شده بود.سئوالات مختلف در جهت محکوم کردن ستاد88وجبهه مشارکت به من دادند.
برای بازجوئی سوم آقای لاغر دنبالم آمد,از زیر چشمبند دیدمش پیراهن صورتی کمرنگ و شلوار و کفش مشکی پوشیده بود. وارد اتاق بازجوئی شدم که دیوارش سبز بود, رو به دیوار نشستم روی صندلی ,بازجو گفت :چطوری خانم کردینژاد,خوبی؟گفتم :نه برای چه مرااینجا آورده اید؟من میخواهم بروم خانهمان ,او گفت:چند وقتی مهمان ما هستید تحقیقمان که تمام شد میگذاریم خانه بروی,الان دیگه قهرمان شدی برایت دعوتنامه میفرستند,میتوانی راحت بورسیه بشوی ,اما حیفه با 2,3هفته ماندن قهرمان بشوی,برای 3ماه قهرمان شدن خوب است فعلا با 3 ماه شروع میکنیم ,مرد ادامه داد:شما مدیون مائید ما کشور را نگه داشته ایم به ما میگویند سرباز امام زمان,مرد لاغر پرسید :سمت تو در ستاد 88 چه بود؟با کی کار میکنی ؟تو باید 23 خرداد بازداشت میشدی گفتم :بچه هایمان اینجا هستند ؟مرد با طعنه گفت:آره اینجا یک ستاد 88,یک جبهه مشارکت و یک سازمان مجاهدین راه انداختیم,تو چرا رشته اقتصاد را برای تحصیل انتخاب کردی؟چه قصدی داشتی ؟بازجو جواب سئوالهای عادی را به طریقی به سیاست وصل میکرد,او از طرفی به من میگفت خیلی خبره ای و از طرفی میگفت:خدا شاهد است من به همکارهایم گفته ام به شما به چشم متهم نگاه نمیکنم شما یک تحصیلکرده اید ,اگر خانواده شما کاری میکردند که ازدواج کنید به کار سیاسد کشیده نمیشدید.
جلسه سوم بازجوئی آقا ی لاغرکه خودش را مهربون جا زده بودگفت:نقش ستاد 88را در اغتشاشات بعد از انتخابات بنویس,چه دستورهایی برای بعد از انتخابات به شما داده بودند؟من نوشتم تکذیب میکنم ,او ادامه داد :برای بار دوم به تو تذکر میدهم چه کسانی به تو دستور دادند توسط چه کسی سازماندهی میشدید؟چه فرمانهایی به شما داده میشد؟برای بار چندم به تو تذکر میدهم,درست جواب بده,گفتم:چرا میخواهیددر همه جریانات ستاد 88و جبهه مشارکت را محکوم کنید برای بار هزارم میگویم جریانات خودجوش بوده ,مردم هم برای حمایت از رایشان آمدند.بازجو ادامه داد: با من صادق باش,میخواهم برای تو شعری بگویمکه همیشه یادت بماند ,گفت,پذیرفتم,اصرار کرد شک کردم,قسم خورد فهمیدم دروغ میگوید.
حالا برو سلول وخوب فکر کن.افسر مافوق آمد برگه ها را خواند وگفت چی همکاری نمیکند,این چیه که نوشته ای اگر همکاری نکنی حالا حالاهااینجائی,برگه ها را یکی یکی به طرف من پرت کرد و گفت :این چیه که نوشته ای ؟داد زدم آقا مودب باش این چه طرز برخورده؟میخواهید چیزی که وجود نداشته را بگویم وجود داشته؟افسر مافوق بیرون رفت ودر را کوبید من هم عصبانی شده بودم و گفتم او تربیت ندارد این چه برخوردیست؟بازجو گفت:نمیخواهد ناراحت بشوی بروسلول و فکرکن,آنها سیاستی را که در پیش گرفته بودند سیاست چماق و هویج بود,یکی با جیغ وداد وپرخاش ویکی با مهربانی.
جلسه بعد همان اتهامات دوباره تکرار شد َافسر رو به من گفت:۴ساعت اینجاست و مرتب میگوید تکذیب میکنم,این حالا حالاها اینجاست بروید مدارکی که از خانه آورده اید یکی یکی بررسی کنید افسر روبه من گفت:حواست را جمع کن دختر اقواممان را بردند پاسگاه رفتم با پشت دست زدم توی دهنش ,به من گفت غلط کردم دیگر اینکار را نمیکنم من هم گفتم ولش کنند,تو هم اگر بگویی کاری نمیکنی وبا ما همکاری کنی ولت میکنیم بروی خانه ,من گفتم:غیر قانونی کاری انجام نداده ایم شما مدیون مائید ما مشارکت مردم در انتخابات را 85 درصد بالا آوردیم من در چارچوب قانون در حزب عضو بودم در زمان انتخابات هم قانونی فعالیت کردیم,گفت:انگار هر چی گفته بودم یاسین میخواندم ,گفتم:مودب باش افسر بیرون رفت وبازجوی لاغر گفت:همکاری کن برای خودت بد میشود,گفتم همه مثل همدیگرید میخواهید حرف دروغ در بیاورید و از این راه نان بخورید
در بازجویی بعدی روند تغییر کردبازجوی جدیدی آوردند بازجو ساکت کنارمان نشست و گفت :چرا شما میگوئید احمدینژاد دروغگو و متقلب است من شروع کردم به تحلیل مسائل اقتصادی با آمارو ارقام کردم و گفتم آماری که این آقا در مناظره داد را قبول ندارم به عنوان کسی که کارشناس ارشد اقتصادم در رشته من حرفهایش ناصحیح بوده است.گفت :چرا میگویی متقلب است دلایلش را برایش نوشتم که هر سه کاندید رقیب به او تبریک نگفتند,رضایی گفت 140 درصد مشارکت داشته ایم نه 100درصدمراجع تقلید قم و هیئت رئیسه مجلس و 2/1نمایندگان به او تبریک نگفتند,نماینده های صندوق انتخابات را رد صلاحیت کرده بودند و روی صندوق نپذیرفته بودند,قبل از رای گیری وحضور نماینده موسوی ,صندوقها پلمپ شده بود ودیگر اینکه هنوز رایگیری تمام نشده بود که ایرنا وکیهان تیتر زدند احمدینژاد برنده انتخابات شد بسیجیها دور میدان ولی عصر فریاد میزدند احمدینژاد با 24 میلیون رای پیروز است.
دریکی از جلسات بازجوی لاغر شروع کرد به پرخاش ,دختر پررو آمده ای وزارت اطلاعات داری به شخص اول اجرائی مملکت توهین میکنی میگوئی دروغگو ومتقلب است حالت را میگیرم.در آن جلسه به من توصیه کرد بروم فکرم را جمع کنم وادامه داد:تو که معصوم نیستی نمیتوانی بگوئی اشتباه نکردی 14معصومند که اشتباه نمیکنند,بگوپشیمانم اشتباه کردم .جلسه بعد بازجوی لاغر رو به بازجوی سوم کرد وگفت:سید میدانی برگشته چی گفته؟این ادعا میکند امام 15ام است خودش اینرا به من گفت,من عصبانی شدم و گفتم چرا دروغ میگویی ,گفت :تو از هیچکس نمیترسی توی تلفن گفتی از هیچکدام نمیترسم تو از خدا هم نمیترسی,من که عصبانی بودم گفتم:کدام خدا ؟خدای من با خدای شما فرق دارد خدای من خدای تظاهر و فریب و دروغ نیست,بازجو دادمیزد و فریاد میکشید.
افسر مافوق ناگهان سررسید و گفت:به به چه چیزهایی میبینم ,پرسیدم این صدای کیه که داره داد میزنه دیدم خانم کردینژاده,میخواهی قهرمان بشوی؟رو به بازجوی سوم گفت:یک برگه بده برایش بنویسم و امضا بکنم که قهرمان است,بعد کف زد و گفت:کلی هم که فعالیت کنی میشویشیرین عبادی ,بالاتر که نمیشوی,وسپس بیرون رفت.از سربازجو به عنوان یک شوکر استفاده میشدکه وقتی کار گره میخورد بیاید و خودنمایی کند .
بازجوی سوم که قد بلند,سروموی مشکی ,هیکل چهارشانه و سن 35/40 داشت رو به من گفت:شما در سایتهایی رفتید که بر علیه نظام جمهوری اسلامی است درسایتهای ضد انقلاب رفتی.گفتم:شما جوریبا فعالین رفتار میکنید که آدم فکر میکند ارزش زنهای خیابانی نزد شما خیلی بیشتر از ما فعالین سیاسی است.بازجوی سوم همه اش سئوال میکرد و مینوشت نظر شما در مورد اغتشاشات چیست؟من هم در پاسخ مینوشتم اغتشاشات نه اعتراضات آرام و مدنی مردم فهیم ما ,من بارها از کلمه اعتراضات آرام و مدنی مردم استفاده کردم تا اینکه بالاخره صدایش در آمد وگفت:من متوجه شدم شما روی اغتشاشات حساسیت داری برای همین همیشه مینوشتم اغتشاشات.
او سئوال دیگری به من داد که در آن گفته بود:یک سری مدرک از خانه شما آورده ایم که در آن مطالبی بر ضد مسئولان نظام و انقلاب نوشته شده است من گفتم :احمدینژاد کل نظام نیست که کل نظام را در او خلاصه میکنید ومن هم به عنوان یک کارشناس ارشد اقتصاد از آمارهای اقتصادی برای تحلیل وضعیت اقتصادی کشور استفاده کردم .بازجوی لاغر بین کلام پرید و گفت:تو اقتصاددانی ؟آن قلم تو را باید شکست ,قلمت را باید شکست باید بررسی کنم ببینم مدرکت را چطوری تا اینجا بالا آمده ای ؟تو رشد بادبادکی کردی که اینطور قلم میزنی.من عصبانی شدم و گفتم حتما بررسی کنید اما من نه آقای کردانم نه مدرکم را از اکسفورد گرفته ام,من از داده های بانک مرکزی در تحلیلهایم استفاده کرده ام .
یکی از شیوه های اصلی بازجوئی که در بازجوئی دیگر بچه ها نیز مرسوم بود تحقیر افرادوخرد کردن آنها بود .بازجوی لاغر به من میگفت:
تو استان خودت خیلی جینگولک بازی در آوردي کم بود؟از وقتي تهران آمدي چند برابر استانتان اينكارا را انجام دادي در مدت اين چند سال خیلی كنترلت کردیم همه اش به تو كد دادیم که دست ازکارات برداری اما تو به كدهاي ما توجه نكردي يك دختر بچه سيستان و بلوچستاني آمده داره مارو بازي مي ده آمده تهران داره همش جینگولك بازي در مياره ايميل میزنه و بلاگ داره
من در جواب او گفتم افتخار مي كنم زاهدان به دنيا آمدم و با كمبود امكانات انجا الان در تهران دانشجوی کارشناسی ارشد اقتصاد انرژي هستم اما شما با اين همه امكانات تهران شديد يه بازجو
بازجوی سوم كه تپل بود بهش گفت بسه ديگه اين چه حرفيه كه مي زني من گفتم اگر شهرستانهانبودند تهران مركز كشور نمي شد كه بخواهيد بچه هاي شهرستان را به قول خودتان مسخره كنيد با اين چيزها نمي شود شهرستاني ها را تحقير كرد دریک دولت عدالت محور از شما اين سبك حرف زدن بعيده
بعد از آن مرا به سلول برد و به نگهبان تحويل داد
زهره قرار بود آزاد بشه(زهره خواهرشهیدبودوباشوهرش آقای اوسطی بازداشت شده بود که شوهرش هم جانبازبودیکی ازگوشهایش کامل نمی شنیدوگوش دیگرش هم20% شنوایی داشت) البته 3 بار به قول خودش اسکولش كرده بودند و اين بار سوم بود كه وعده آزاد ي بهش داده بودنداماهنوزخبری از آزادیش نبود
تااینکه ناگهان نگهبان آمدودرسلول رابازکردنگاهی به زهره انداخت و گفت زنگ بزن برات وثيقه بيارن
هر وقت ازبازجوئي برمی گشتیم اتفاقات را با هم مرورمي كرديم به اين نتيجه رسيده بوديم همه از يك شيوه براي بازجويي استفاده مي كنند يك سري كلمه است و همه بازجوهااصطلاحات مشابهی را ادا مي كنند و همه سعي دارند باعصبانی كردن متهم به مقصود خود برسند و چيزهایی كه بايد در نظر گرفته مي شد حفظ آرامش بود واینکه هيچ وقت وعده ها ي دروغ اونها را باور نمي كردی از حرفهايشان 99% دروغ بود تا فرد را تحت فشار قرار بدهند بازجو به من بارها گفته بود همه بچه ها ی ستاد 88 اینجاهستنداصلامااینجایه ستاد88 ویه جبهه مشارکت وسازمان مجاهدین تشکیل داده ایم ويك سري روزنامه ها را از زیرچشم بند به مانشان مي دادند که عکسهای رده بالاهای اصلاحات بود و مي گفتند كه گنده هاتون اقرار كردند شما كه ديگه جوجه هستيد.
و اينكه با تهديد كردن به اينكه خانواده مان را مي گيرند و دوستانمان را مي گيرند فشار روحي زيادي بر ما وارد مي كردند بازجويي لاغربه دليل اينكه همه اش در حال نصحيت كردن بود اسمش رامعلم اخلاق گذاشته بودم هر وقت مي رفتم بازجويي اول توصيه هاي به اصطلاح خودشون اخلاقي مي كرد
زهره بالاخره آزاد شد به دليل اينكه اجازه تلفن به خانواده را نداشتم به زهره شماره خانواده ام را دادم و گفتم با مادرم تماس بگيرد و بگويد كه نگرانم نباشدحالم خوب است زهره آزاد شد من ماندم و ژيلا وپروین خانم
يك روز پروين خانم از بازجوئي برگشت خيلي ناراحت بود مي گفت بازجوبه من مي گفت کثافت بي شعور، احمق توتوی اون خونه چو بی كه نمي داني شوهرت و بچه هات چيكار مي كنند.
بعد از بازجويهايش اكثرا افسرده مي شد هميشه استرس اينو داشت كه نکنه ببرنش بازجوئي وبازم بهش توهين كنند يك روز خيلي بهش فشار آمده بود چون بیماری قند خون داشت نگهبانان براي دستشوئي دررا باز نمي كردن
شروع كرد به داد زدن جيغ بنفش كشيد تا چند دقيقه فقط جيغ كشيد نگهبانان آمدند گفتند خفه شو مي زنیم توي دهنت ده دقيقه نگذشت كه آمدند دنبالش براي باز جوئي بردنش
بازجو گفته بود چيه عربده مي كشی دست و پا و دهنش را ببنديد بندازيدش توانفرادي اون گفته بود مرض قند دارم بايد دستشوئي برم نمي گذارند خوب كه ترسوندنش وبهش توهین کردندبه قول معروف زهر چشم بهش نشون دادن بازجویش گفته بود خيلي خب اين دفعه بر مي گردانمت سلولت ولي بار آخرت باشه .
به خاطر فرياد پروين خانم پنجره 10*10 بالاي در راهم بستند هوا خيلي گرم بود سلول دم كرده بود حمام که مي رفتيم آخرش با آب سرد دوش مي گرفتيم كه بتوانيم گرماي وحشتناک سلول را تحمل كنيم روزهاپشت سرهم می گذشت تنها سرگرمیمان شده بود جلسات پرتنش بازجویی
به بازجو گفتم مي خواهم با خانواده ام تماس بگيرم نگرانم هستند خيلي وقته زنگ نزدم گفت تا گريه نكني به تو اجازه نمي دهيم زنگ بزني تو يك دختر قد و خود خواه و لجباز هستي به اينجا مي گويند ندامتگاه اوين تا اخلاقت درست نشود از اينجا بيرون نمي روي حرف زدنت مثل مردهاست صدات رو کلفت مي كني مثل لات ها حرف مي زني گفتم ببخشید که من عشوه آوردن بلد نيستم گفت دختر را با طراوات و لطافت و اشك چشمش مي شناسن اما تو اخلاق و رفتارت مثل مردهاست درستت می کنم مدام این کلمات را در بازجوئي تكرار مي كرد همه SMSهای گوشي ام را بازرسي كرده بود با حالت فرياد گفت سيد يك SMS داره مي گه پاشيد بيايد آزادي شلوغه يكي ديگه مي گه قراره فلانی ترور بشه سيد همينها كافيه بفرستيم قاضي تا اينجا 6 ماه زندانيش تعيين شده است تمام اغتشاشات را سر تو مي شكنم چي فكر كردي بعدش باصدای بلند گفت بروتوي سلول 20 روز كه بدون بازجوئي آنجا بموني مي تواني فكر كني و به حرف بياي حالاحالاها اينجا نگهت مي دارم.
از بازجوئي برگشتم ديدم يك همسلولی جديد آورده اند ژيلا معرفيش كرد گفت اين شيواست باخوشحالی گفتم چه خبر از بيرون شيوا نظر آهاي گفت من 30 روز در انفرادي بودم و از انفرادي اومدم از بيرون نيامدم خيلي بي خبر تر از شماهستم چون 2 هفته قبل از شما بازداشت شدم شيوا به خاطر كارهاي حقوق بشري و عضويت دركميته حقوق بشر زنداني شده بودبعدازمدتی که باهاش همسلولی بودم فهمیدم که دختربسیار خوب و فهميده و آرام و مقاومی است
خيلي خوش برخورد بود وهمچنین یک مصاحب بسیارخوب
ديري نگذشت باشيوا صميمي شديم يه روز نگهبان آمد و پروين را برد او نهم كه استرس داشت ما آرامش مي كرديم ژيلا سنگ صبورش بود مدام حرفها و درددلها را تكرار مي كرد يک داستان را 100 با رشنيديم و ژيلا صبورانه دلداريش مي داد و آرامش مي كرد پروين رفت بازجوئي وقتي برگشت به ما گفت من براي بازجو نوشتم آيا خانواده ما بايد تاوان تلفن اشتباه به خانه را پس بدهند؟ بازجوسرش دادزده بودوبهش گفته بود پرو شدي تو از من سئوال مي پرسي؟ اون هم كه دست و پايش رو گم كرده بود گفته بود آياشو خط بزنيد كه ديگه سئوالي نباشه پروين زن بامزه و بسيار عجيب و غريب و كم تحملی بود كه هر وقت نگهبان مي آمد از شون مي پرسيد آزادي نداريم امروز كسي را آزاد نمي كنند بازجويش يك مقاله از آقاي ابراهيم نامي در لپ تاپ شوهرش پيدا كرده بود و گفته بود كي بالپ تاپ شوهرت كار كرده او نهم گفته بود آقاي بازجو امكانش هست مقاله هوائي اومده باشه خودش رفته باشه توي لپ تاپ ؟بازجو هم با عصبانیت گفته بود نه خير نمي شه .
گفت به بازجوم گفتم شما كه تلفن ها راشنود كرديد ديديد كه اون فقط يك مزاحم تلفنی بوده باز جو سرش فرياد زده بود گفته بودبه به براي من آدم شدي شنود ياد گرفتي كی اينارو بهت ياد داده كيا هم سلولي هاتن؟
اونهم گفته بود كه ژيلا بنی يعقوب بازجو گفته بود ديگر نمي خواد بعديش را بگي بعدي هم سعيده كردي نژاده به حرفهاي اونها گوش نده اونهااگه می تونستند كاري براي خودشون مي كردن اينجا نمونن با اينا قاطي نشو .
جمله آخر بازجوئي پروين خانم بهش گفته بود مي خواهيم همه خانواده تون را باهم آزاد كنيم
ناگفته نماند هر دو هفته يكبار در سلول نوبت خريد داشتيم مسئول خريد مي آمد و چيزهاي مشخصي را براي ما مي خريد ما هميشه بیسکویت ساقه طلايي مي خريديم يكبار كه با شيوا و ژيلا بوديم سفارش تخمه پفك لواشك چيبس و آدامس داديم كه مسئول خريد برايمان نخريد.
نزديك های 18 تير بود كه بازجوئي ها متوقف شده بود از نگهبان پرسيديم بازجوها نمي آيند يكي از نگهبان گفت تعطيل رسميه ژيلا گفت واسه چي تعطيله نگهبان گفت به همان دليلي كه شما اينجاهستين نگهبان بعدي گفت دليل تعطيلي آلودگي هواست .
18 تير شد صداي بوقهاي ممتد و الله اكبرگفتن های مردم تاداخل سلولهامی آمد مثل روز هاي اول
روز اول بعد از اينكه ديدند صدا ميادبرای اینکه زندانیهاروحیه نگیرندیکسری پمپهای صدا داررا درمحوطه زندان اوین روشن كردن تا صداي الله اكبر مردم به زندانيها نرسد 18 تير تا 3 نصف شب صداي مردم و بوق ماشينها مي آمد عجب روحيه اي مي گرفتيم دعا مي كرديم خداكنه الله اكبرها ادامه پيدا كندبازجوهاهم روی الله اکبرگفتها خیلی حساس بودندبازجوی من می گفت این طرح شماهابوده که تا امروزهم ادامه داره عواقبش هم پای شماهاست .
بالاخره يك روز در سلول را باز كردند به پروين گفتند آماده شو بيا بيرون بيچاره ترسيده بود گفت واي بازهم بازجوئي اماوقتي برگشت ديديم خيلي خوشحاله متوجه شديم بردنش طبقه پايين با يك امضاء بدون قراروثيقه و كفالتي او و خانواده را آزاد كرده بودند خيلي تاسف خورديم از اينكه خانواده 4 نفره را که اصلا سیاسی هم نبودند25 روز بدون هيچ گناهی نگه داشته بودند و پس از توهينها و پرخاشهايی كه كرده بودند آزاد شان كردندحتی بدون هیچ عذرخواهی.
من و ژيلا و شيوا بيشتر وقتمان را به بحثها و گفتگوهای سياسي و شرح فعاليت ها وبرنامه هایمان مي پرداختيم البته از اين غافل نشوم سعي كرديم با سلولهاي ديگر بخصوص سلول زويا رابطه برقرار كنيم یک روز که ژیلاازبازجویی برگشته بودبهمون گفت که بازجویش گفته الان مثل دهه شصته یک طرفش محاربه هست که جرمش اعدامه وطرف دیگه اش هم توبه واظهارپشیمانیه وبه مرگ تهدیدش کرده بودبازجوی شیواهم بهش گفته بودکه ازآهارردمی شدم دیدم توقبرستونش یه قبر بود که روش نوشته شده بودشیوانظرآهاری
تهدیدآدمهابه مرگ ویاحبسهای طولانی مدت واسه شون شده بود مثل آب خوردن.
يك روز روي كاغذ كه از جعبه دستمال كاغذي كندم پيغامي براي زويا نوشتم اتاق زويا نزديك نگهباني بود خيلي سخت مي توانستيم به طرف نگهباني بروم يكبار كه نگهبان غلفلت كرد نامه را از پنجره سلول زويا انداختم داخل قرار گذاشتيم بقيه نامه ها را در دستشوئي جا گذاري كنيم زویاباکتی (دخترفرانسوی دربندی که بعدا برای اقراربه اون دادگاه نمایشی آورده شده بودکه بعداز آزادی مطالب زیادی درموردش اززویاشنیدم وواقعا به عنوان یک ایرانی شرمنده اون دخترشدم)زهراتوحیدی وآیدامصباحی همسلولی بودمااین مطلب رو دریکی ازاون نامه نگاریهامون تو دستشویی فهمیده بودیم.
گفتيم اگر نامه ها را گرفتيد 2تا مشت به ديوار بزنيد كه نامه را دريافت کردیم و هر روز وقت اذان دادندبه تعداد نفرات داخل سلول به ديوار بكوبيد روزهاي اول كه به ديوار زديم ديوار سيماني خيلي محكم بودمچ دستم تاچندروز درد می کرد اما كم كم عادت كرديم اين کاربراي ما يك دلخوشي شده بود در محيطي كه سرگرمي نداشتيم .
يك روز شيوا و ژيلا را با فاصله كم از هم بردند بازجوئي شيوا برگشت و گفت بازجو به او گفته دست از اين مستراح بازيهاتون برداريد جرم خودتان را سنگين مي كنيد فهميديم نامه ها لو رفته اصلي ترين نامه لو رفته بودكه در آن نوشته بوديم 11 مرداد اعتصاب سراسري براي اعتراض به عدم رسيدگي به وضع زندانيها و بلاتكليفي آنها
ژيلا آمد بازجوي ژيلا هم جريان نامه را به او گفته بود شيوا مي گفت بازجو گفته تو ژيلا و سعيده در آن سلوليد بازجوي سعيده که گفته سعيده اينكاره نیست پس تو وژيلا مي مانيد
روزها ي شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و جمعه وقت هواخوري بودکه نيم ساعت ما را جائي مي بردند كه كف آن موزائيك بود وسقف آن بانرده هاي مشبک مربعی شکل پوشيده شده بود وازلاي اين نرده ها آسمان را مي شد ديد دوربين در آنجا نصب بود.
وقتی نگهبان برای هواخوری ما را مي برد همیشه با خودمان قند مي برديم تا بتوانيم روي موزائيك پيغام بنویسیم آنجاتنهاجای مشترک همه زندانیان باهم بود
ژيلا برای بهمن (همسرش)پیغام می گذاشت واحوال بهمن را مي پرسيد يك روز يك لي لي كشيديم كنار لي لي نوشتيم اين لي لي است لطفاً پاكش نكنيد چون هر وقت چيزي مي نوشتيم پاكش مي كردند روي سلول مااساسی حساس شده بودند روي در هوا خوري پيغام مي گذاشتيم اسامي وشماره سلول را مي نوشتيم بچه ها ي سلولهای ديگر هم یادگرفته بودندو اسمهايشان را روي در مي نوشتند اینطوری مامی تونستیم بفهمیم که چه کسانی در 209 بازداشت هستند .
يك روزکه رفته بودیم هواخوری فهمیدیم که شادی صدر هم اينجاست شادی روي در هواخوري پيغام گذاشته بود
اين هم شده بود يك تفريح و دل خوشي
توی سلول كه بوديم روي دستمال كاغذي يپغام نوشتيم فكر كرديم ممكنه بريم هواخوري نگهبانان داخل سلول را بگردن و با خودمان برديمش مثل هميشه مشغول نوشتن پيغام روي زمين بوديم كه در باز شد نگهبان بارها مي آمد و به هشدار مي داد كه تودوربين برادرا دارند شما را مي بينن كه مي نويسيدچرامی نویسید جرم كسي كه اینكار را بكند محروم شدن از هوا خوريست ودرپرونده هاتونم ثبت می شه اما مابه حرفاشون توجه نمی کردیم.
نگهبان ناگهان در هواخوری رابازکردو داخل هوا خوري آمد نگهباني كه ماسک مي زد و چشمهای ريزي داشت وعصبی هم بودگفت با چي داشتيد مي نوشتيد آمد براي بازديد بدني من و ژيلا لباسهمان جيب نداشت از شيوا شروع كرد نامه در جيب شيوا بود نامه را پيدا كرد بازش كرد از ش خواهش گرديم نامه را تحويل ندهد چون اگر مي داد مي فرستادنمان انفرادي
گفت باشه اما بعد فهميديم تحويل داده اينقدر عذاب وجدان گرفته بود و دوروبر سلول ماهمش می چرخیدو با ما شوخي مي كرد تا وجدانش آرام شود
نامه سومی راهم كه نوشته بوديم در دستشوئي لو رفت
گاهی وقتهااز بند مردان صداي آواز مي آمد ما گوشهایمان را به دریچه میچسباندیم و آواز شان را گوش مي كرديم چقدر دلنشين بودازشعرهای داریوش ستار هایده و....می خواندند
نگهبان مردها داد مي زد ساكت شو دهنت رو ببند مگه باتو نیستم؟میگم خفه شوددفعه آخرت باشه صدات رو بلند میکنی اینجاامنیتیه کسی نبایدصدای کس دیگری رو بشنوه
هميشه صدای دادوفریادمردهابلندبود: نگهبان بيا اين بچه دستشوئي داره
داره مي ميره از دل درد اما كسي در را باز نمي كرد دستشوئي رفتن واسه همه مون شده بود يك ابزار شكنجه
گاهی وقتهاهم صدای گریه مردها وزنها توی سلولهای بند209 می پیچیدیکبارصدای بلندبلندگریه کردن یک مردمی آمد که می گفت ازخدابی خبرهاچی می خواهیدازجون ما چرادست ازسرمون برنمی دارید ولمون کنید دیگه تحمل ندارم می خوام برم خونه زن وبچه ام منتظرم هستن می آمدیاصدای اون خانمی که 24 ساعت گریه می کردومی گفت من بچه ام رو می خواهم بچه من فقط 3 سالشه من بدون اون می میرم لااقل بهم قرص بدید بخوابم وهیچی نفهمم وبعدمدتی صداش قطع می شدوماحدس می زدیم که بهش قرص آرام بخش دادن و خوابش برده ویاصبحهاکه باصدای گریه پروین خانم ازخواب بیدارمی شدیم شرایط زندان آنقدرسخت وطاقت فرسابودکه آدم هرچقدرمقاوم می بودبالاخره یکجاکم می آوردیادمه بارها پروین خانم تصمیم گرفته بود خودکشی کنه اونم بانخوردن قرصهای قندخونش وخوردن 10 تامربایی که ازصبحانه های صبح جمع شده بودمی گفت همه شون رو می خورم قندم بره بالا بمیرم البته نگهبانا خیلی حواسشون بود که ابزارخودکشی روکناردستمون قرارندهندوشبها هم همیشه ازپنجره سلولها همه روچک می کردندو....این جریانات باعث تضعیف روحیه زندانیها می شدبطوری که وقتی صدای گریه می آمدبقیه هم شروع می کردند به گریه
پروین بالاخره نیمه شعبان آزادشدورفت خونه اش
شيوا با خانواده اش تلفني صحبت كرده بودو به ژيلا هم ملاقات حضوري با مادرش را دادند امامن تاآن زمان بیش از 30روزبودکه نه تماس تلفنی ونه ملاقات داشتم واین یکی دیگه ازابزارشکنجه بودهمش به خودم روحیه می دادم ومی گفتم:سعیده تومی تونی ازاین آزمون هم سربلندبیرون بیای پایان شب سیه سفیداست
تا حدودی پس ازتماسهای شیواوژیلا باخانواده هایشان خبرهاي بيرون دستمان آمده بود هر خبری را كه از بيرون مي گرفتيم سعي مي كرديم به سلولهاي ديگر هم برسانیم یکبارکه روي يك كاغذهمه خبرها را نوشته بوديم آخرنامه نوشتم چون جای قبلی لورفته جاي نامه ها را از اين به بعد در دستشوئي عوض مي كنيم و آدرس مكان جديدي رابراي ردوبدل کردن نامه ها نوشته بودم متوجه شده بودیم که پس ازلورفتن نامه قبلی نگهبان سلول زویارازیرورو کرده وخودکارآنهاراپیداکرده بودو از آنها گرفته بودما 2 تاخودكار داشتيم که هردوی آنهارابچه هازمان بازجویی ازبازجو کش رفته بودندپس يك خودكار را هم گذاشتم كنار نامه تادرموقع مناسب داخل سلول زویاپرتاب کنم هرچندکه کاربسیارخطرناکی بودواگرگیر می افتادی مجازات سختی درانتظارت بود اما بااین حال من ریسک آن راپذیرفته بودم
يك روز زنگ سلول را زديم چراغ روشن شدنگهبان پس از مدتی آمدودر رابازکردوگفت چکاردارید؟ماگفتیم می خواهیم بريم دستشوئي
تصميم گرفته بودم هر جور شده خبرها ي خوب وروحیه دهنده بیرون رانظير نماز جمعه 2 ميليوني هاشمي بازرسي نماينده ها از بند 209 و ملاقات خانواده هازندانيها با خانم رهنورد رفتن خانواده زندانيها پيش علما و فشاري كه از بيرون براي آزادي زندانيها بود و حرفهای دري نجف آبادي كه گفته بود همه زندانيها به زودي آزاد مي شود و....رادرکه نامه نوشته بودم را زودتربه دست بچه ها برسانم تا روحیه بگیرندوخوشحال شوند
نگهبان كه حواسش نبود ورفته بود براي ژيلا قرص بياورد من از پنجره كوچك بالای درب سلول زویا نامه را داخل انداختم خواستم برگردم نگهبان رسيد و من را ديد دادزد اين چه كاري بود كه كرد ي من رفتم داخل سلول اون در سلول زويا را باز كرد و نامه و خودكار را برداشت وبا خودش برد البته يك سري مطالب ديگر هم هست كه در داخل زندان ماانجام می دادیم که نمي شود بيان كردزیراباید براي استفاده زنداني ها در آينده این راههابازباشدوبه راحتی لونرود پس ترجيح مي دهم صحبتي از آن نشود.
فردا ساعت 10 صبح در سلول باز شد نگهباني كه معمولاًبازبونش زندانی هارو آزار مي داد و اسمش را رئیس دستشوئي گذاشته بودم( هميشه بچه هاکه دستشوئي مي رفتند تايم گرفت و در مي زدووقتی نوبتش بوددرب سلول رو واسه دستشویی بازنمی کرد)
برخورد بسیارزشتي بازندانیهاداشت طوري كه انگار تمام عقده ها ي درونیش را سرزندانيهای بی پناه خالي مي كرد رو به من کردو گفت تو وسائلت را جمع كن از سلول بيرون بيا وسائلم را جمع كردم گفت چادرت را بپوش چشم بندت را بزن
به ژيلا گفت پتوهاي اضافه را بيرون بگذار وقتي داشتن مي بردنم ژيلا گفت نترس فكر كنم مي خواهند آزادت كنند من كه حدس زدم كه جريان چيز ديگريست به ژیلاگفتم:فکرنکنم
شيوا رو به من گفت: گر از اين كو یروحشت به سلامتي گذشتي به شکوفه هابه باران برسان سلام ما را.
رئيس دستشوئي منو برد از بند 2 بيرون توي راهرو رفتيم وارد بند 3 شديم در سلول 27 را باز كرد گفت برو داخل وسايلت رو بگذار زمين وسائلم را دانه دانه چك كردگفت روت رو به دیوارکن دستات رو هم بچسبون به دیوار
شروع کردبه بازجوئي بدني بعدش هم گفت: پتوها را همينجا پهن كن از اين به بعد سلول انفرادي جاي توست ذاتت راهم درست كن گفتم هر وقت ذات من مثل ذات شما شد اونوقته كه بايد درستش كنم شده بودیم مثل آدماي بی پناهی كه هر كس وناكس به خودش اجازه مي دهد چون اسيريم هر چه دوست داره بهمان بگه بيرون رفت و در سلول رابست و من ماندم ومن
در يك سلول هميشه غروب دم كرده كه فقط به اندازه يك نفر كه مي توانست در از بكشه جاداشت داخلش يك دستشوئي براي شتشوي دست وصورت بود كه سوسك ها درآن افتاده بودند يك توالت فرنگي از كار افتاده در آنجا بودکه معلوم بودمدتهاست ازکارافتاده وبخاطر آب راکددرونش پشه زیادی توی سلول جمع شده بود پايين دستشوئي اينقدر كثيف بودكه نمي شد به آن نگاه كرد راستش وقتي نگهبان در سلول رابست احساس كردم اینجا ته دنياست وبه پایان خط رسیده ام اولش خیلی ترسيدم ناگهان يك جمله پشت در انفرادي توجهم راجلب كرد عجب جمله پر انرژي لبخند بزن مبارز اين نيز بگذرد اين جمله اينقدر به من انرژي مي دادکه باعث شدآرامشم رادوباره بدست بیاورم مدام زیرلب تکرارش می کردم.
شروع كردم به كنكاش روي ديوار براي پيدا كردن دست نوشته فاطمه 24 خرداد جائي ديگر تاريخ 24/3/88 را زده بود نوشته ديگري پيدا نكردم هميشه تاريكی به من آرامش می داد اما تاريكی سلول انفرادي با همه تاريكيها فرق مي كرد انواع واقسام فکرهابه سراغت می آمدیعنی الان خانواده ام چه حالی دارن؟بیرون چه خبره؟بازجوم گفته بود همه فراموشت کردن آیاواقعا اینطوریه؟و....
احساس مي كردي به سختي مي توانم نفس بكشم دستم را روي ديوار سيماني گذاشتم و باخودم گفتم:چشمهام رو مي بندم وقتي باز ميكنم شايد يك كابوس باشد چشم هايم را بستم هنوزهم می توانستم دیوارسیمانی رالمس کنم بازكردم ديدم نه کابوس نيست واقعیته تصمیم گرفتم خودم را به دست سرنوشت بسپارم تنهاکاری که می توانستم بکنم اعتصاب غذابود پس تصميم گرفتم اعتصاب غذا كنم چند ساعت که گذشت در سلول بازشد رئيس دستشوئي بودکه به من گفت:چادرت را بپوش مسئول بازداشتگاه مي خواهد بيايد چادرم را پوشيدم و نشستم مسئول بازداشتگاه آمد شروع كرد بالحن تند صحبت كردن نظم زندان را به هم ريختي اين چه كارهايیه که مي كني؟ دخترخانم فكر كردي اینجاخوابگاه دانشجوئيه بار اولت نيست كه اينكارو كردي بايد تنبيه بشوي حالیت نیست به اینجامیگن 209 یعنی بندامنیتی وزارت اطلاعات پس کی مي خواي ازاین کارات دست برداری؟ ورفت ودرب سلول را محکم بست( 29 تير ماه بود) حالادیگه بازجوم حسابی باورم کرده بودواون حرفی رو که گفته بودبه بازجوی شیواکه سعیده اینکاره نیست رونمیتونست باور کنه جریان همه نامه نگاری ها گردن من افتاد ومن به عنوان سردسته معرفی شدم ویک پرونده اغتشاش داخل زندان هم واسم تشکیل شده بود.
تنها چيزهائي كه مي توانستيم در سلول استفاده كنيم قرآن و مفاتيح بود به رئيس دستشوئي گفتم برایم قرآن ومفاتيح بياوردگفت نداریم اگرباشد می آورم سعی کردم به چیزی فکرنکنم وبخوابم دنبال یک بهانه واسه گریه کردن بودم فکرمی کردم که این بهترین بهانه است شروع کردم باصدای بلندبه گریه کردن بندخیلی تاریک بودمثل خونه ارواح توهمون حالت خوابم بردتااینکه وقتی چشمهایم راباز کردم دیدم صبح شده ومامانی بااون نگاه مهربونش درب سلول وایستاده بهم گفت:سلام گلم صبحت بخیرخیلی ازدیدنش خوشحال شدم ازش خواستم بهم یک قرآن ومفاتیح بده اونم رفت وفورا واسم آوردخدایا چقدربین آدمهایت فرقه مامانی اصلاقابل مقایسه بارئیس دستشویی نبود
همیشه خوندن دعاي جوشن كبيربه من آرامش مي داد شروع به دعا خواندن كردم تا خودم را سرگرم كنم با ليوان يكبار مصرف چند عروسك درست كردم این کارراازشیوایادگرفته بودم زندان آدم ها را خلاق و متبكر مي كند در سلول 23 كه بودم با ته خمير دندان مي نوشتيم
نگهبانها گزارش داده بودندکه من غذا نمي خورم کنترلم داخل سلول بیشترشده بودمدام از پنجره کوچک سلول پنهانی چکم می کردند من همچنان به اعتصاب غذا ادامه دادم کم کم بدنم بي حس شده بود و نا نداشتم چشمانم را باز كنم نفسم هم تنگ ترشده بودروز چهارم حالم خيلي بد شده بود ماماني در را باز كرد به من گفت پا شو بریم دكتر گفتم من دكتر نمي روم دلم خيلي گرفته بود 35 روز بود خانواده از من خبري نداشتند شبها در سلول دور از چشم نگهبانها كارم شده بود گريه كردن شب چهارم بلند بلند گريه مي كردم دلم براي خانواده و يك لحظه شنيدن صداي مامانم تنگ شده بود نگهبان از پنجره كوچك بالا مرا چك مي کرد شب كه مي شد راهرو تاريكي و سكوت مطلق روز پنجم رئيس دستشويي در را باز كرد گفت مسئول بازداشتگاه داره مياد چادرت راسرت کن به سختي بلند شدم چادرم را سر كردم و دست به ديوار نشستم سرم گیچ می رفت رئيس بازداشتگاه گفت: چرا اينكار را مي كني اعتصاب غذا مي كني تو نمي خواهي از اين كارها دست برداري گفتم:من رو از انفرادی ببریدبیرون می خواهم باخوانواده ام صحبت کنم رو به رئیس دستشویی کردوگفت:اگر دختر خوبي بشه غذا بخوره ببريدش سلول چند نفره رئيس مستراح كه بخاطرکل کل کردنهایم باهاش یک عقده ديرينه داشت رو به رئيس بازداشتگاه گفت جان همه را به لب رسانده بازجويش هم ازش ناراضيه خيلي شلوغ و بي نظم است بيرون رفتند و در سلول را بستند چند ساعت بعد رئيس دستشويي غذا آورد گفت بخور تا ببرمت گفت وسائلت را جمع كن ( 3 مردادماه بود) چشم بندم را زدم رفتم توي راهرو مرا به بند 1 بردوشروع کربه تهدیدکردنم و گفت:دختر خوبي مي شوي دست از پا خطا بكني خودت مي داني در سلول 13 را باز كرد به آنها گفت هم سلولي جديد براي شما آوردم به بچه ها سلام كردم و وسائلم را گوشه اي پهن كردم بچه ها خودشان را معرفي كردند فاطمه ضيايي آزاد – كبري زاغه دوست – شهناز باورساد حالم خیلی بد بودبچه ها فهميدن 5 روز اعتصاب غذاكرده بودم فاطمه برايم آب ميوه آوردوگفت: آرام آرام سعی کن بخوری چيزي نمي توانستم بخورم گفتم حالم بد است اصرار كرد و با قاشق آب ميوه به من داد خوابيدم ودیگرچیزی نفهمیدم صبح با صداي شهناز بيدار شدم صداي بچه ها را شنيدم كه مي گفتند حالش به هم خورده ضعف كرده بايد آرام آرام چيزي بخوره رئيس دستشويي بیسکویت ساقه طلائي آورد و گفت بدهيد بخورد به زور بيسكويت خوردم.
درخواست نوشتن يك نامه كردم نامه به رئيس بازداشتگاه نوشتم كه خانواده ام 40 روز است ازمن خبر ندارند و من مي خواهم تلفني باهاشون صحبت كنم شمادراینجاماراازداشتن اولین حقوق اولیه شهروندی محروم کرده ایدو... نامه را به نگهبان دادم بعد از چند روز نگهبان در را باز كرد و گفت لباس بپوش بازجويي داري نزديك 23 روز بود بازجويي نشده بودم یکی از روشهای تنبهي بازجوها اين بود كه اگر حرفهاي دلخواهشان را نمي نوشتي مي گفتند برو اينقدر در سلول بمان فكر كن تا دوباره ازت بپرسم تا طرف در سلول كلافه می شد بازجویی شده بود یک پاداش هر چند بازجويي سنگين و طاقت فرسا بودهمراه باتوهین وناسزا.
نكته ديگر در بازجوئيها قابل ذكر است كه كساني را كه در اعتراضات بازداشت مي كردند اگر ناشناس بودند ضرب و شتم مي شدند من بارها از بچه ها شنيده بودم با اشخاصي هم سلولي بودند كه ناشناس بودند و بازجوها به خود اجازه ضرب و شتم آنها را داده بودند و بخصوص اگر زن و شوهر با هم آنجا بودند با جريحه دار كردن احساسات آنها واینکه يكي را ابزار تهديد ديگري قرار دادن سعي مي كردند اقراريات غير واقعي از متهمان بگيرند و تا جايي كه پيش مي رفتند كه بين زن و شوهر تفرقه مي انداختند و به همسر طرف مي گفتند همسرت را طلاق بده و يك سري انگ اخلاقي به يك طرف مي چسباندند و به ديگري تحويل مي دادند تا آن دو را نسبت به هم بد بين كنند تفرقه انداختن بين افراد محور اصلي كار آنها بود. حتي بين دو دوست يا بچه هاي يك تشكيلات ...
چادر سرمه اي ام را پوشيدم چشم بند سبزم را زدم ودردرب راهرونگهبان مرا تحويل بازجو دادبازجوهم مرابه اتاق بازجویی برد در اتاق بازجويي بازجو گفت با من كاري داشتي به او گفتم من درخواست تلفن كرده بودم گفت فكر كردم كار مهمي داشتي البته اين يك كلك و ترفند بود به من گفت گفته بودند خانم كردي نژاد با من كار داره گفتم شايد تواین مدت خوب فکرکرده وتصمیم گرغته باماهمکاری کنه اونوقت بهم گفت:پاشوببینم ومرا
از اتاق بازجويي هدايت كرد آماده اين بودم كه بگويد برو در سلول و بگه مثل هميشه هنوز سرعقل نيامدي برو واینقدربمون تازبونت باز بشه اما درکمال تعجب مرا به اتاق ديگري برد وگفت برو وروی اون صندلی بنشین صدای سربازجو آمد احوال پرسي كرد و حالم را پرسيد قبل از بازجويي به سربازجو گفتم شماحتی جزئی ترین حقوق شهروندیم را رعايت نمي كنيد من بايد تلفن بزنم سربازجو گفت: ببريدش تلقن بزند ما به او نشان بدهيم حسن نيت داريم ما همه مسلمانيم خانواده و احساس داريم درك مي كنيم شما مثل خواهر ما هستيد وحرفهای ديگه اي كه وقتی پاي عمل مي رسيد تناقض ها را در آن مي ديدي هرچند من حرفام با قبل تفاوت نكرده بود و مطلب جديدي را به حرفهاي گذشته اضافه نكرده بودم اما مواضع آنها عوض شده بود كه فهميدم به خاطر فشارهاي بيرون و نامه آقاي كروبي و اينكه اسمم در اكثر سايتها مطرح شده بود (بازجو گفت اسمت تو همه سايتها هست) بچه هايي كه اسمشان رسانه اي مي شد حاشيه امنيتشان بيشتر بود.
شروع به حرف زدن كرد نزديك 45 دقيقه فقط صحبت مي كرد از جاهاي مختلف ومطالب مختلف مي گفت توممکنه تودلت به مابخندی ومارو یه مشت خنگ وگاگول فرض کنی هر كسي يك تخصصي دارد شما هم در اقتصاد تخصصي داري شما گفته اي تقلب شده در انتخابات نبايد اينقدر قاطع حرف بزني اينهمه مدت اينجائيد حتي هم حزبیهایت هم سراغت را نگرفتند شما قرباني موسوي هستيد چه بخواهيد يا نخواهید احمدي نژاد انتخاب شده ومراسم تحليفش هم برگزارشده ودرچندروز آینده وزرایش هم ازمجلس رای اعتماد می گیرند ما دوست نداريم خانمي مثل تو زياد اينجا بماند براي همين گفتم بازجويي شما را ظرف يك هفته جمع كنند تا شما دنبال زندگيت بروي شما دختري و خوبيت ندارد دختر شب خانه خودش نخوابد 43 روز است اينجائيد مثالهاي مختلفي زد چيزي كه عجيب بود لحنشان بود كه زمين تا آسمان عوض شده بود بعد از 14 جلسه بازجويي که با پرخاش و بي ادبي همراه بود آرام شده بودند سربازجو تنهايمان گذاشت با 2 بازجوی دیگر بازجوي معلم اخلاق به من گفت نمي خواهم با تو كل كل كنم منتها تو سر هر چيزي به من جواب مي دهي آدم نبايد جواب همه را بدهد بقول بعضيها مي گويند جواب ابلهان خاموشي است گفتم من بايد بعضي چيزها را كه شما و همكارهایتان به من گفتندرا بدانم که منظورتان از بيان این حرفها چه بوده است؟ يكي اينكه به چه حقي به خودتان اجازه داديد بچه هاي شهرستان را مسخره كنيد گفت خیلی خوب من بابت برخورد هاي بد قبلي از تو عذر مي خواهم منظوري نداشتم توي دعوا كه حلوا پخش نمي كنن گفتم دوم چرا به دروغ از قول من گفتي که من گفته ام امام پنجمم؟ ودیگراینکه منظور همكارتان چي بود كه گفت اگر دختر نبودي زن بودي برخورد ديگري باتومي كرديم؟ گفت منظورشان اين بوده كه دخترها روحيه لطيفتري دارندوماباید آرامتر با آنها برخورد کنیم
من شنیده بودم که سناریوی آخراینهااین است که درچندجلسه آخرحلالیت طلبی کنند واين یک سناريوي تكراري براي همه بچه بودبردم پای تلفن کارتی وشماره تلفن مامانم راگرفت وگفت فقط بهش بگوحالم خوبه وتمام مامانم گوشی رو برداشت همینکه صدای من روشنیدشروع کردبه گریه کردن خوبی سعیده جان؟مامان کجایی؟حالت خوبه؟توروخدابیشترحرف بزن قطع نکن من فقط تونستم بهش بگم که حالم خوبه نگرانم نباش وخداحافظی کردم انگارهمه دنیا روبهم داده بودن باشنیدن صداش خیلی آروم شده بودم اونروزیکی ازبهترین روزهای زندگیم بودبازجو بهم گفت دخترتوچقدرسرسختی بعداین همه مدت صدای مامانت رو شنیدی امابازهم گریه نکردی؟
براي نهار گفت برو سلول نهار كه خوردي بازجويي دوباره شروع مي شه يك ساعت بعد در سلول بازشد ومن دوباره واسه بازجویی رفتم بازجوبازم مثل یک معلم اخلاق شروع به توصيه كرد مي داني الان نصف دينت كامل نيست آدمي كه ازدواج نكنه اينجوري میشه بين تو و زويا مسابقه بگذارم ببينم كدومتون زودتر ازوداج مي كنيد. گفتم من همین الان از مسابقه انصراف مي دهم گفت نه اين حرف را نزن اين سن بهترين سن ازدواج است و...
گفت اين شعر را شنيدي مي گن عكس شهدا را مي بينيم و عكس شهدا رفتار مي كنيم گفتم شما چي شنيديد اما حسين مي گويد اگر دين نداريم آزاده باشيد يه دفعه مثل آدمي كه جرقه بزند گفت منظورت چيه گفتم مشخصه خود جمله واضحه
گفت آنها كيا هستند كه در بازجويي نمي خواهي اسمشان را بگي اينقدر برات مهمه كه اسم كسي را نياوري
متن كلي بازجوييها در اين خلاصه مي شد :از زمان كارشناسي پرسيد فعاليت دانشجويي در شوراي صنفي دانشگاه سیستان وبلوچستان فعالیتهای NGO هایی که موسس آنهابودم یادرآنهافعالیت داشتم عضويت در سازمان ملي جوانان فعاليتهاي بين المللي پروژه فقرزدایی وتوانمندسازی بانك جهاني در سكونتهاي غير رسمي(حاشیه نشینها) استانهاي محروم فعاليت در زمينه پروژه رفتارهاي پرخطریونیسف كلاسهايي كه در وزارت امور خارجه يونيسف براي ما برگزار كرده بود تاسيس ستادهاي دانشجويي ودرکل انتخاباتی از زمان انتخابات دكتر معين تا موسوي عضويت در جبهه مشاركت و...
تا اينكه يك بار كه سربازجو آمد داخل بازجوي ديگر هم بود شروع كرد به گفتن اینکه سردسته زندانيها شدي فعاليت زيرزميني در زندان امنيتي انجام می دهی می دانی زندانيها به عنوان ليدر دوستت دارند؟ آنقدر حرفه اي رفتار كردي كه اين خبر تاجای قاضي پرونده هم رفته به این نتيجه رسيديم که توکارهای حقوق بشری هم انجام می دهی مثلا حقوق زندانیها امكان ندارد تازه كار باشي چون کارهایی که انجام می دهی فقط ازیک آدم حرفه اي برمی آید قطعاً قبلاً در مورد حقوق زندانيها و فعاليتهاي حقوق بشر كار كردي چظور در آن محيط بسته نامه رد و بدل مي كردي با چه مي نوشتي چه چيزهایی در نامه ها مي نوشتي؟ چطور با بيرون رابطه برقرار مي كردي ؟تو كه ارتباطت با بيرون عاليه اگر درست جواب بدهي خبر خوبي به تو مي دهم اولين بار كی شروع به نامه نگاري و به چه صورتي كرد ؟چرا؟گفتم من شروع كردم مي خواستم از حال زويا با خبر شوم براي همين از غفلت نگهبان استفاده كردم و از پنجره كوچك سلول نامه را داخل انداختم گفت تو واقعاً دختر اهل ريسكي هستي فكر نكرديببيننت؟خیلی شجاع و نترسي كه در زندان امنيتي این کارهاروانجام مي دي احساس هم كه نداري گريه كردن بلد نيستي جون مي دي براي وزارت اطلاعات مي داني وزارت اطلاعات 2 دسته كارمند دارد 1 دسته رسمي و يك دسته غير رسمي كه هرچند ماه يكبار برايمان خبر مي آورد. نمي خواهي با ما همكاري كني؟دوست داری دکترایت رادرست کنم بیایی وزارت اطلاعات درس بخوانی؟قول همكاري را براي حفظ نظام به من مي دهي؟ گفتم يك دور از جان هم بگو من اينكاره نيستم
بازجوگفت خوب دوست داری بری مکه؟من رفتم امیدوارم که تو هم بروی من بهش گفتم می خواهم یک شعرازغراقی برایت بخوانم شاعر میگه:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون درچه کردی که درون کعبه آیی؟
بعضیهاچطوری روشون میشه برن زیارت کعبه؟خدامیدونه
رسیده بود به یک مقاله درموردفلسفه قیام امام حسین بهم گفت واسه امام حسین که ذیگه گریه کردی؟گفتم نه به قول مولانا :
روح سلطانی ززندانی بجست
گریه چون کنیم وچون خواییم دست
جای دیگه می گه:
بردل ودین خرابت گریه کن
بایدواسه خودمون گریه کنیم نه امام حسین گفت منظورت ازاین حرفهاچیه ؟گفتم منظورواضحه
بهم گفت توخیلی سرزبون داری من تاحالا متهم مثل تونداشتم خیلی اذیتم کردی بازجوییهایت رادادم به بازجوهای قدیمی ازتوش سئوال در بیارن بهم گفتندخدابهت صبربده بااین متهمت همش نوشته تکذیب می کنم نخیر بله
ازاین که نمی شه حرف کشید
گفت از چه ورزشي خوشت مياد گفتم از اول دبستان شطرنج بازي مي كنم گفت براي همين تا بحال ما را بازي دادي كيش و مات كرده اي در هوا خوري هم كه براي هماهنگي پيغام مي گذاشتي با چي مي نوشتي گفتم مشخصه با قند گفتم شما چيزهاي عادي را پاك مي كرديد حتي لی لی ماراهم که بازی می کردیم را پاك كرديد نگذاشتيد بازي كنيم بازجوي كناري گفت تو كه به اندازه كافي ما را بازي مي دي گفت چيزي به تو مي گويم ولي داغ نكن باور كن بچه ها شاخه جوان مشاركت مشكل اخلاقي دارن به خصوص در نشست مازندران که خانم دکترکولایی به آنها تذكر دادند گفتم هرچند من در نشست مازندران نبودم ولي بچه هاي ما همه خوبند و در نشستها چيزي از آنها نديدم ازش پرسيدم شماچی خوندی؟ گفت ما هم مثل شما تحصيلكرده ايم گفتم چه خوانده ايد گفت چه فكر مي كني گفتم نمي دانم شما بگوئيد اطلاعات همه دانشگاه مخصوص خودش دارد چه فرقي مي كند چه خوانده باشم فكرکن علوم حقه بازي بالاخره این جلسه بازجویی هم همانندجلسات دیگر تمام شد
يكروز در سلول يادم آمد حرف بازجوي شيوا كه گفته بود نمي داني يك گروه بودند در سراسر كشور خوشه اي كار مي كردند ستاد 88 به آنها مي گفتند باورت نمي شود وقتي سر دسته هاي 88 را زديم اغتشاش خوابيد شهاب سر دسته شان را گرفتيم وقتی 88 را زدیم همه برادرها اينجا الله اكبر مي گفتند.
چندروز بعدنگهبان درسلول را باز كرد گفت بازجوئي داري مانتو نپوش چادرت رو دستت بگير چشم بند بزن بيا بیرون رفتم در اتاق كنار دستشويي پلاستيك لباسهام را آورد مانتويم را درآورد پوشيدم در بهت مانده بودم كه چرا مانتويم را به من دادند ونگفتند مانتوي زندان را بپوشم؟مراتاراهروهمراهی کردوازآنجابه اتاق بازجویی بردم بازجو درب اتاق بازجويي آمد وگفت گفتم 10 دقيقه ديگر ولي خيلي خوب. مراتحويل گرفت در اتاق نشستم گفت چند لحظه اينجا باش من مي آيم 20 دقيقه نشستم مرتب عذر خواهي مي كرد كه معطل شدم سربازجو آمد و احوالپرسي كرد و رو به بازجو گفت چرا طولش دادي زودتر جمعش كنيد زنگ بزنيد ببينيد برادرها هستن؟ رو به بازجو گفت راضي هستيد رو به من گفت راضي هستيد بعد گفت در ریاضی جديد مي گويند هميشه لازم نيست رضايت صد در صد باشد همينقدر كه نزديک هم باشد كافيست بازجو گفت پاشو برويم شنبه و يكشنبه روزهاي اول ماه رمضان سمينار داريم بچه ها نمي آيند و كارت عقب مي افتد من زنگ زدم خواهش كردم بمانند تا كارت 4، 5 روز جلو بيفتد
مرا راهنمايي كرد از راهرو گذشتيم و پله ها را پايين رفتيم از بند 209 خارج شديم در حياط جلوی درب 209 یک ماشين GLX نقره ای پارک شده بود من از زیرچشم بندسعی می کردم همه چیزها راببینم بازجو گفت بخاطرکارشماماشینم راآوردم سوارشو بریم نگهبان درب عقب رابرایم باز کردو خودش هم آمد عقب ماشين كنار من نشست بازجو جلو نشست از زير چشم بند سعي مي كردم مكان بيشتري راببينم و زاويه ديدم را بيشتر كنم از محيطهای سرسبز اوين رد شديم بعد از چند دقيقه ماشین توقف كرد وبلزجوبه من گفت پیاده شو اول نگهبان که مردبودپیاده شدوبه بازجو گفت لازمه اينجا بمانم؟ بازجو گفت نه برو ومرا به بالاي پله هدايت كرد از سالن گذشتیم وواردیک اتاق شديم بازجو گفت چادرت را در بياور به من بده روي صندلي بنشين و بدون اينكه عقب را نگاه كني چشم بند را بردار چشم بند را برداشتم و خودم را مقابل دوربين ديدم 2 پروژكتور پر نور از سمت راست و چپ روشن بود بازجو گفت اين فيلم را براي آرشيو خودمان مي خواهيم 3 كاغذ به من داد كه نوشته شده بود نام و نام خانوادگي مشخصات تحصيلات شرح فعاليتهای اجتماعي و سياسي شروع فعاليت سياسي چگونگي عضويت درجبهه مشاركت توضیح درموردپروژه هاباسازمانهای بين المللي سمت در ستاد 88 چگونگي شكل گيري ستاد جلسات ستاد ومکان جلساتی که با آقاي خاتمي داشتیدمكان جلسات دیگربخصوص نشستی که درسازمان مجاهدین داشتید طرح هاي تبليغات انتخاباتي اعم از زنجيره انساني و طرح الله اكبر و....
همه اينها را جلوي دوربين عنوان كردم و وقتي برگه آخر تمام شد گفتم اين هم تمام شد ناگهان 3 برگه ديگر به من داد كه نكات داخل آن مرا بهت زده كرد روي آن نوشته شده بود اين جنبش و حركت را با انقلابهاي رنگين مقايسه كن بگو در كدام ستاد بيشتر از نماد سبز استفاده مي شد؟ چه برنامه هايي براي اين روزها ريخته بوديد وبگوتوی کدوم اغتشاشات شرکت داشتی؟ویکسری حرفهای نامربوط دیگرکه به خواندن آنهاادامه ندادم فقط دیدم که در آخر نوشته شده بود اظهار ندامت وپشیمانی مي كند و قول همكاري و مساعدت با نظام جمهوري اسلامي را مي دهد من که خیلی عصباني شده بودم گفتم چنين چيزهایي را هیچ وقت نمي گويم اين جنبش شباهتي به چيزهاي مورد نظر شما ندارد گفت بگو از خارج سازماندهي مي شدين VOAوBBC هم نقش زیادی توی این جریانات وتحریک احساسات مردم داشته اند من به اوگفتم اولا اعتراضات مردم آرام ومدنی بودکه برای حمایت ازنامزدموردعلاقه مان آمده بودیم ونه چیز دیگری در ثانی چون آقای موسوی سیدهستندماازرنگ سبزاستفاده کردیم واین هیچ ربطی به انقلابهای رنگین ندارد وقتي بیشترباهاشون كل كل كردم بازجو گفت خيلي خوب این یک پوئن مثبتي بود اگر اينها را مي گفتي در دادگاه به تو كمك مي كرديم حالا كه نمي خواهي نخواه به ضررخودته اين كه سر و صدا ندارد اگر به تو باشد مي گوئي ندا آقا سلطان را ما كشتيم و بانكها را ما آتش زديم
ما همیشه در هوا خوري مقابل دوربين هواخوري انگشتانمان را به نشان پيروزي بالا مي برديم که به آنهابگوییم ماهنوزهم روحیه خودراحفظ کرده ایم وهنوزهم سر حرفهایمان هستیم
سربازجو دستهايش را همانطور كرد و گفت مثلاً اين نماد است و به هر نا محرمي كه مي رسيد آنرا نشان مي دهيداینهاحتی درهواخوری هم حرکات ماراتحت نظرداشتندکه البته دورازذهن نبود.
به بازجوگفتم می خواهم بروم سلولم سربازجو خودش راجلو انداخت وگفت خیلی خوب ببرش امایادت باشه خیلی ضعیف بودمراتادرب ماشین هدایت کردودرب عقب رابرایم بازکرد وخودش هم پشت فرمان نشست توی راه بهم گفت توکه بالاخره چهره ماروسوزوندی وماروکامل اززیرچشم بنددیدی اونهابه دیدن چهره شون حساسیت زیادی داشتندنمی دونم از چی می ترسیدندتوی بازجویی هاهمش تکرارمی کردندکه ماسربازان گمنام امام زمانیم ومی خواهیم همچنان گمنام باقی بمانیم بایداز روی جنازه ما ردشویدتابتوانیدبه این نظام آسیب برسانیدو....
وارد209 شدیم به من گفت راستی اون خبرخوبی که می خواستم بهت بدهم اینکه زویاوژیلا آزادشده اندتوکه باما همکاری نکردی امامااینقدربامعرفتیم که بازم بهت خبرخوب می دهیم سعیدنورمحمدی هم آزادشده اکثربچه هاتون رو آزادکردم ببین درمورد امشب که کجابردیمت باکسی صحبت نکن نری توسلول بگی مصاحبه ازم گرفتنداین رو ماواسه ؟آرشیوخودمون گرفتیم بگو بازجویی بودم من بیشترمطمئن شده بودم که کاسه ای زیراین نیم کاسه است زیراقبلااز ژیلاشنیده بودم که اینهافیلمهاراقیچی میکنندتااون چیزی که دلشون می خواددربیارن بعدا که آزادشدم ژیلابهم گفت که اینهاممکن است معارفه افرادراهم کنار هم بچینندودرآخرحرفهای کسی راکه توانسته اندازاواقرارکذایی بگیرندراپخش کنندوبگوینداین مجموعه همه اینکاره بوده انددوستان بایدبه این نکته توجه کنندکه به هیچ وجه مثل ماگول این ترفندآنهارانخورندواصلاجلوی دوربین نروندچون جریان فیلمبرداری برای آرشیوکذب است رفتم سلول دیدم شهناز رو بردن سلول کناری شب که شدنگهبان درب سلول رو باز کردوگفت همسلولی جدید واسه تون آوردم دیدم سمیه توحیدلویه خوشحال شدم وبه بچه ها معرفیش کردم اون شب تا سحرباسمیه حرف زدیم سمیه 23 خردادبازداشت شده بود وازبیرون خبرنداشت اطلاعات زیادی رو با هم ردوبدل کردیم خانواده سمیه واسش وثیقه گذاشته بودند واون قرار بود آزادبشه توی یکی از ملاقاتهایش فهمیده بود که به خانواده علیرضاجلایی پور هم گفتند واسه آزادیش وثیقه بیارن می گفت هنگامه شهیدی رو بردن تو سلول بغلی ماست خودسمیه هم اونجابوده اما نمی دونست چرایکدفعه آوردنش سلول مامی گفت شیواوژیلا خیلی نگرانم بودندچون ازنگهبان شنیده بودند که بردنم انفرادی این رو یکی از هم سلولیهایش که قبلش پیش برده بودنش سلول شیواوژیلابهش گفته بوده در موردهنگامه می گفت که حالش اصلا خوب نیست بهش اتگ رابطه نامشروع زدندوازاون طرفم هنگامه بچه 10ساله داره که مدت زیادیه ندیدتش واسه همین حسالی روحیه اش راازدست داده است ازبچه های دیگه سلول هنگامه عاطفه نبوی بودکه با 2تادیگه ازدوستاش به نام زهراآزموده ویکی دیگه که فامیلش یادم نیست یکی ازشبهای اعتراضات بازداشت می شه وبه عاطفه اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق رو زده بودند
یک نکته جالب توجه دیگه این بود که بچه هایی روکه دانشجویان ستاره دار بودندوبعدمناظره احمدی نژادکه گفته بودمادانشجوی ستاره دارنداریم وجلوی صداوسیماجمع شده بودندوشعارمی دادند"احمدی بی حیا ستاره داریم ماها"رو گرفته بودندبه همه شون اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق رو زده بودندکه شیوا هم ازاون جمله بودروی دیوار سلول قبلیم نوشته شده بود مهسانادری که اونم جرمش رابطه باسازمان بوده سلول دست راستم مهساامرآبادی شبنم مددزاده بوند که اسمشون رورو در هواخوری باشماره سلول نوشته شده بودشبنم 7 ماه بود که اونجابودازبچه های انجمن اسلامی دانشگاه تربیت معلم کرج بوده که به اونهم اتهام رابطه با سازمان رو زده بودند
سحرخوابیدیم بیدارکه شدم دیدم سمیه نیست برده بودنش چندساعت بعدهم آمدندووسائلش روبردندتوی جلسه بازجویی بعدیم بازجوم به این نکته اشاره کرد که آره من متوجه شدم توحیدلو رو آوردن سلول توبهشون گفتم چطوری توحیدلو رو گذاشتیدکنارسعیده کردی نژاد؟سریع جابجاشون کنیدبازجوي يك پرينت تلفن برايم آورد كه يك كاغذ در وسط برگه قرارداده بودوفقط دوطرف برگه دیده می شد گفت شما 12 تماس خارج كشور داشتيد كه در ليست آنها آمريكا تركيه كانادا و فلسطين بود او انگشت روي فلسطين گذاشت و گفت منظور همان فلسطين اشغالي یا اسرائيل است البته من نمي گويم اين تماسها را شما گرفته ايد شايد مهمانهاي شما در غفلت شما تماس گرفته اند چه كساني خانه شما آمده اند به من بگو؟
من مقداري فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه پرينت جعلي است چون ما تماس خارج نداشتيم و قبل از بازداشت قبض تلفن را نگاه كردم مكاتبات خارج از كشور ما در قبض خالي بودوبعدازآن هم به هیچ وجه باخارج تماس نگرفته بودیم مطمئن شدم که او براي فهميدن رفت و آمدهاي ما اين ترفند را زده بود و فكر می كرد كه من دست وپایم راگم می کنم و از روي ترس به آنها اطلاعات رفت و آمدهاي خانه مان را مي دهيم هرچند كسي رفت و آمدي به خانه ما نداشت.
یادمه توی یکی از همون جلسات بازجویی وقتي مقاله هاي مرا بررسي مي كرد گفت خدا خيرت بدهد اين همه مقاله را براي ما جمع كردي ما از اين راه نان در مي آوريم من گفتم اگر آمدنتان رابه خانه مان مشخص می کردیئ مقالات بيشتري برايتان كنار مي گذاشتم حتی یک کامیون می گرفتم ومقالات وجزوات دیگرم رااز زاهدان بار می زدم می آوردم تهران هرنوشته ای راپیدا می کردهرچند کوتاه وکوچک درحد چندخط می گفت:این رو دیگه کی نوشتی بهش گفتم دفعه دیگه یادم می مونه واسه تون نوشته هام رو تاریخ هم می زنم تاکارتون آسونتربشه بهم گفت اگه این کاررو بکنی که خداخیرت بدهد
بين مقالات مقاله هایي از تقي رجماني بود پيله كرده بود تو چرا اینقدرمقالات ملي مذهبي ها را مطالعه مي كني تو با كدامشان رفت و آمد مي كني و من در جواب گفتم مطالعه افكار متفاوت جرم نيست.
گفت بهت یک توصیه می کنم اونم اینه که اینقدر تو زندگی محکم وجدی نباش توخیلی سرسختی
2یک روز درب سلول باز شد رئیس دستشویی گفت آماده شویدرئیس بازداشتگاه داره میادیادم رفت بگم رئیس 209 یک آدم قدبلندچارشونه با یک قامت متوسط وکچل بود صورت تقریباگردی داشت همیشه شلوارجین میپوشیدتسمه کمرش راهم زیر شکمش می بست وشکمش یه مقدار بزرگ بودآمدسلول ما وگفت مشکلاتتان را بگیید من بهش گفتم شماداریداینجا مارو شکنجه می دهید ونمی گذارید برویم دستشویی اون که از طرز صحبت کردن من جا خورده بود گفت این حرفاچیه دخترشماهااینجامهمان مایید وقتی بازجوییتان تمام بشود میروید خانه تان از این به بعدرفتن دستشویی محدودیت نداره هر چند که این هم در حد حرف بود وشرایط دستشویی رفتن بهتر که نشد هیچی رئیس دستشویی نوبت های دستشویی رو کمتر هم کرد به رئیس بازداشتگاه گفتم چه مهمانی ماداریم توی این سلولهای دم کرده وبی اکسیژن می میریم شما میگید مهمانید2 هفته قبل از آزادي من بازجو گفته بود تا ميلاد امام حسن آزاد مي شوي و از اين به بعد مي گذارم هفته اي يكبار تلفن بزني
آمدند دنبالم درب راهرو صداي گريه خانمي مي آمد 3 خانم بوديم از پله ها پايين رفتيم از 209 كه خارج شديم چشم بند را برداشتيم و سوار يك ون شديم فهميدم ما را به دادگاه مي برند اسامي دو خانم را پنهاني از آنها پرسيدم مهسا امر آبادي و فريبا پژوه
فريبا گريه مي كرد و مي گفت به من گفته اند اعدام مي شوی بایداقرارکنی وبگی که باخبرنگارهای خارجی رابطه نامشروع داشتی وعلاوه براین واسه شون جاسوسی هم می کردی مثل اینکه فریبا وقتی خبرنگارهای خارجی می آمدندایران بامجوزوزارت ارشاد به عنوان راهنما همراهیشون می کرده شوهرفریبا یک آدم بسیارمذهبی بودومسئول بسیج دانشگاه سوره وفیلمساز فیلمهای دفاع مقدس بوده وحالابعدازاین جریانات که خبرنگارهای خارجی اخراج شدندرفته بودندسراغ خبرنگارهای داخلی که بااونهاکارمی کردندوهرگونه تهمتی راواسه انتقام بهشون می چسبوندن بعدهاکه شوهرفریباروتودفتروکیلم دیدم واوبه من گفت که پدرفریباجانبازاست باورم نمی شدکه اینها به این خانواده ها هم رحم نکنند بگذریم ازلینکه آقای بیگی واسه فریبا20 روز انفرادی بریده بود تابه گناه نکرده اقرار کنه
به فریباگفتم محکم باش وبه حرفهای اینهااصلااعتمادنکن تنهاچیزی که بلدنیستندبگن حرف راسته فریباکمی آرام شدوازمن تشکرکردمادرمهساهم آمده بودوبرایش وثیقه گذاشته بود مهساقراربودازآنجابرودخانه
پسرها در اعتراضات بازداشت شده بودندوجزء مردم عادی بودندیکی از آنهابسیاربچه بودمتولد1370 که هردوقراربودباوثیقه آزادشوند
به فريبابازهم درراه دلداري دادم و گفتم مقاوم باش نگهبان جايم را عوض كرد و كنار خود نشاند و گفت تو بايد كنترل شوي مگر نمي گويم حرف نزن از خيابانها گذشتيم اولين بار بود بعد ازتقریبا 2 ماه خيابانها را می ديدم به دادگاه كه رسيديم وارد اتاق بازپرسي شعبه دوم ويژه امنيت آقاي سبحاني شدیم او شروع به رسيدگي پرونده ها كرد.
چند خانم وارد شدند گفتند سعيده كردي نژاد كيست ما وكيل های ایشان هستیم؟ مرا به آنها نشان دادند اما نگهبان نگذاشت با آنها صحبت كنم ازدورباآنهاسلام وعلیک کردم باچادرولباس زندان دوست داشتم ببینم چه شکلی شده ام 2ماه بودکه خودم رادر آینه ندیده بودم
نوبت پرونده من كه شد براي امضا وكالتنامه مينا جعفري(دختری بسیارپرشروشور) و ژينوس شريف راضی(گرم وصمیمی ومهربان) وارد شدند و زمان امضاء چند دقيقه با هم صحبت كرديم بچه ها تحسينم كردند و گفتند خبر روحيات و مقاومتت به بيرون رسيده اصلانگران نباش
نوبت من که شدسبحانی صدایم زد و برگه ای راکه در آن اتهامات جدیدی ذکرشده بودرا به من داد تمرد پليس توهين به مقام معظم رهبري و رياست محترم جمهوري علاوه بر اتهامات گذشته (اقدام علیه امنیت ملی ازطریق تشویش اذهان عمومی وسازماتدهی گروههای اغتشاش)آخرین دفاعیه خود را بنویسید من هم نوشتم نه اتهامات قبلی ونه این اتهامات هیچکدام را قبول ندارم وصریحاتکذیب می کنم سبحانی می خواست برایم وثیقه تعیین کندمیناوژینوس بااو سروثیقه من کل کل می کردندسبحانی رو به من کردو گفت:خوب چقدربنویسم؟صدمیلیون تومان خوبه؟بچه ها گفتند:آقای سبحانی ملکهای شهرستان ارزش زیادی نداره قرارکفالت واسش صادر کن مامانش دبیرفیزیکه میتونه کفیلش بشه سبحانی هم نگاهی به من کردوگفت:امکان نداره حرفشم نزنیدجرمش سنگینه سابقه سیاسیشم زیاده نمیشه آخرش پنجاه تاکمتر نمیشه هروقت به خانواده اش خبردادیم می تونه وثیقه بگذاره الان نمی تونه فعلافقط وثیقه تعیین شده نه زمانش
ژینوس برایم شیرینی خریده بود(بعدافهمیدم ژیلای عزیزم که آزادشده بود مطلبی واسه من وشیوانوشته بود که سعیده توسلول هوس شیرینی کرده بودوشیواهوس هندوانه امامامورخرید واسه شون نخریده بود تا وقتی که سعیده وشیوا آزادنشوندمن نه شیرینی ونه هندوانه می خورم ژینوس مهربونم هم که این مطلب روخونده بود روز دادگاه واسم شیرینی خریده بودوآورده بود)نگهبانی که ماراهمراهی می کرد گفت اینها رابه من بده وقتی بازرسی شد میدهم بیاورند درب سلولت
ازوکلایم خداحافظی کردم ودوباره با ون برگشتيم209.
يكروز وقتي درخواست مكتوب تلفن داده بودم ودربرگه دیگرچندسطری برای بازجودرسلولم نوشتم اودرجلسه بازجویی قبلی به من گفته بود مي خواهم از اتفاقات اينجا و خاطراتت چيزي براي ما بنويسي پس برایش اینگونه نوشتم:
به نام منشا تفكر و دانش
خداوندا در اين دنيا چه دشوار است انسان بودن و ماندن چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است و از احساس سرشار است ( دكتر علي شريعتي)
آقاي معلم اخلاق گفته بودي برايت چند خطي بنويسم حال از داخل سلول دم كرده ام از پشت دیوارهای قطور سيماني و دربهای فولادي از درون سلولي مي نويسم كه در آن داشتن قلم جرم است قلمي كه مقدس است اين روزها با همه تلخيها و سختيهايش گذشت و تجربيات است كه باقي مي ماند مرغ از آن روز زينت بخش سفره های ما شد كه پرواز را فراموش كرد. مرغ دل در قفس روز مرگيها مي ميرد مرغ دل آزادي انديشه مي خواهدگفته بودی که توراببخشم وحلالت کنم ودراین روزهای ماه رمضان برایت دعا کنم
من شما را در دادگاه درونم با قضاوت وجدانم محاكمه مي كنم آقاي بازجو شما فعلاً با قرار وثيقه آزاديد
نگهبان در را باز كرد و گفت بازجويي داري آماده شو من آماده شدم و دم در رفتم بازجو با كت و شلوار آمده بود به يكي از اتاقها هدايتم كرد و گفت حرف جديدي براي ما نداري كه بگويي اين جلسه 18 ام بازجويي بود از بازجو پرسيدم نامه مرا به او داده اند جا خورد و گفت چرا به خودم ندادي اگر ببينند ممكن است برايم بد شود عصباني شدم و گفتم نامه فدايت شوم كه برايت ننوشتم كه آشفته مي شويد بازجو گفت خیلی خوب نمي خواهي بپرسي كي آزاد مي شوي گفتم نه برايم مهم نيست آزاي حق طبيعي من است كه شما از من گرفته ايد نمي خواهم به انتظار بنشينم در ادامه بازجو گفت مي خواهم خبر خوشي به تو بدهم از اينجا كه مي روي سلول نمي ماني و به خانه مي روي 4 تير ماه بود همراه من به درب سلول آمد و حكم آزاديم را به نگهبان داد دكتر درمانگاه در راهرو مرا ديد و گفت دستتان خوب شده چند روزي بود دست چپم بي حس شده بود بازجو گفت الان داره آزاد مي شود و همه مریضی هایش هم خوب مي شود بدنیست چندسطری راهم در موردآقای دکتردرمانگاه بنویسم اوانسان بسیارخوب وشریفی به نظر میرسیدهمیشه لباس سبزرنگی برتن داشت موهای مشکی داشت که بالامیزدقدبلندباقامتی متوسط درحدود38سال سن داشت درمانگاه داخل راهرو کناربندبانوان بودکه دراین مدت بخاطرآلودگی زیادی که داخل سلولها بودوبخصوص استفاده ماازآب مشکل داراوین که چاه جداگانه داشت وباآب شهرمتفاوت بودزیادبیمارمی شدیم (بخصوص ناراحتی های روده ای ومعده ای شایع بود) من درمدت بازداشتم 14باربه درمانگاه مراجعه کرده بودم که چندین برابرتمتم زندگی قبل ازبازداشتم میباشد
نگهبان مرا در سلول انفرادي برد لباسهايم را پوشيدم از ماماني خدا حافظي كردم و از او خواستم داخل سلول بروم وسائلم را بردارم وارد شدم و براي همسلولیهایم آرزوي آزادي كردم وازآنها خواستم بعد از آزادي با من تماس بگيرندهیچ وقت نگاههای فاطمه(حوریه)رافراموش نمی کنم زن بسیارصبوری که سختی زیادی در زندگی اش کشیده بوددروحشتناکترین روزهای اوین (کشتارهای سال 60)آنجابودواین باعث شده بودبه بیماری سخت ام اس دچار شوداو صبور بود وحرفی نمی زداماازپشت چین وچروک چهره اش می شدفهمید
می توانم حدس بزنم که چقدرسختی کشیده دیدن آن همه اعدامهای دوستانش وشکنجه هایی که شده بودمن خاطرات آنزمان رادرکتابهای مختلف واز جاهای مختلف شنیده بودم وحالاهم که دراسفندماه او رابه جرم اینکه فرزندانش به پایگاه اشرف رفته بودند بازداشت کرده بودند و6 ماه بودکه در بلاتکلیفی به سر می بردبا اینکه همه ازمریضی سخت این زن اطلاع داشتنداوبارهاداخل حمام بی هوش شده بودآنهاحتی به شوهراواجازه نمی دادند که برای بردن او پیش پزشک برای چندروز وثیقه بگذاردوقتی من بااوهم سلولی بودم مادر پیرش فوت کردحتی به این زن اجازه داده نشدتحت الحفظ برای 1 ساعت سرمزارمادرش بروداو ساعتهابخاطرظلمی که درحقش شده بود بیصدا می گریست
وکبری آن دختربی گناهی که در مراسم چهلم ندا وسهراب با همسرش اشکان دربهشت زهرا بازداشت شده بوداو برای ماازشکنجه هایی که بازجوهایش به آنها می دادندصحبت کردآنهااشکان رادر اتاق کناراو بازجویی وضرب وشتم می کردندواوصدای فریادهای شوهرش را می شنید وگریه می کردبازجو باآن دست پرضربش به سراو کوبیده بودوگفته بود بنویس اونجا چه غلطی می کردید؟شوهرت برای کجاجاسوسی می کرده؟چراسرمزارازجمعیت عکس می گرفتید؟می خواستید برای کی بفرستید؟صدای فریادهای اشکان همیشه دربند209 بلند بوداو فریاد میزدومی گفت نگهبان درراباز کن زنم رو کجابردید؟چکارش کردید؟کبری هم باشنیدن صدای شوهرش درون سلول بی تابی میکرد او همیشه مشغول خواندن دعابودمن فقط می توانستم کمی دلداریش بدهم بیچاره او اصلا سیاسی نبودبازجوهابارها به تعزیر تهدیدش کرده بودند
هرچندروحم داخل آن سلولها وپیش بچه ها باقی ماند اماجسمم آنجاراترک کرد خدایا مگر می شود این همه ظلم راببینی وسکوت کنی؟
از پله ها پايين آمدم نگهبان مرد مرا تحويل گرفت و با 3 آقاي ديگر پس از انجام مراحل اداري بيرون برد بعد از بيرون آمدن از بند 209 چشم بند را برداشتيم از اينكه مي توانستم آسمان را ببينم و آزادي را حس كنم به وجد آمدم چه حسي دارد وقتي اسير قفس باشي و آزاد شوي و بپري.
چقدر سخت است كه آدم براي گرفتن حق خودش لحظه شماري کنه ؟وحالااون لحظه ای که منتظرش بودم فرارسیده بود
ما را براي انگشت نگاري بردند و اسامي مان را يادداشت كردند يكي از آقايان گفت خانم شما وكيل پايه يك دادگستري هستيد گفتم نه من دانشجوي كارشناسي ارشداقتصادانرژی هستم روي پلاستيكی که دستش بودنگاه كردم نوشته بود عبدالفتاح سلطاني وكيل پايه يك دادگستري پرسيدم شماآقای سلطاني هستيد؟ گفت بله گفتم من به اسم شما را مي شناختم او اتهاماتم را پرسيد و من نیز به او جواب دادم فكر نمي كردم عبدالفتاح همان وكيل قتلهاي زنجيره اي را اينجا ببينم بسيار خاكي و متواضع بوداوواقعاانسان بزرگیست
به درب بزرگ اوين رسيديم در باز شد و به ما گفتند برويد خانواده ام پشت درب منتظرم بودند از خوشحالي فرياد زدم آزادي را با تمام وجوداحساس میکردم بعداز2ماه اسارت چقدرلذت بخش است وباتمام وجود نفس كشيدم.
سخن پایانی:
درپایان می خواهم ازتمامی دوستان عزیزم که دراین مدت برای آزادی ام و یاکسب اطلاع از سلامتم ازهیچ تلاشی فروگذاری نکرده اندکمال تشکررابکنم واین تجربیات رابه آنهاتقدیم کنم
بچه های جبهه مشارکت/ ستاد88 بخصوص دراستانها ازجمله دوستان عزیزم درچهارمحال وبختیاری وبچه های استان سیستان وبلوچستان که واسه آزادیم وبلاگ تشکیل داده بودند/ فعالین جنبش زنان/ کمیته حقوق بشر/همخونه ای عزیزم زویا که یکی ازدغدغه های اصلی من دراوین بودوابزاربازجوبرای شکنجه من وهمه اونهایی که ما دغدغه شون بودیم وازهمه مهمترمادرعزیزدلسوز ومهربانم که دراین مدت مشقت زیادی راتحمل کردوخانواده خوبم و.....
توی این مدت 2ماهه دوستان زیادی پیدا کردم همسلولیهایم بخصوص شیوا و ژیلای عزیز که زحمات زیادی را در راه بهترشدن شرایط جامعه ازجمله حقوق بشروزنان کشیده اندامیدوارم که من نیز از این به بعدسعادت این را داشته باشم تا بتوانم در این راه ها گام بردارم و.....بعداز آزادی باخانواده های زندانیان ویا افراد سرشناس زیادی آشنا شدم که همه با هم برای دفاع از آزادی های مشروعمان متحدویکپارچه شده ایم
هرچندکه نوشتن خاطراتم بخاطردیدوبازدیدهای فراوانی که هنوزهم ادامه داره مدت زیادی به تعویق افتاداماثمره یک تجربه سخت آموزنده میباشدوارزش خوندن رو داره
شایدبدلیل اینکه داشتن قلم درسلول جرم بودنتونستم خاطرات 18 جلسه بازجویی درمدت 2ماه رابه تفکیک جلسات به خاطربیاورم اماسعی کرده ام که تمامی نکات کلیدی را بنویسم
1.توکل به خدا کردن
2.مقاومت وپایداری/ محکم بودن دربازجوییها(به قول شیوا:درختان ایستاده می میرند)
3.فریب حرفهای دروغ ووعده های پوچ وتوخالی بازجوهارانخوردن هیچ وقت به یک بازجواعتمادنکنیدحتی اگربرایتان قسم بخورد
بخصوص برای تضعیف روحیه اطلاعات نادرستی رادر مورد شرایط بیرون از بازداشتگاه می دهند(همه چی تموم شده/همه شمارو فراموش کردندو....)
4.لحظه شماری نکردن برای آزادی(فکروخیالش انسان رابی تاب می کند)
5.سعی کنیدهیچ حساسیتی روی فردیاموضوع خاصی دست بازجو ندهید چون قطعابرای آزارشماازآن استفاده می کند
الان باتمام وجودمی تونم معنی شعارزندانی سیاسی آزادبایدگرددرادرک کنم
درپایان برای آزادی همه زندانیان سیاسی دربنددولت کودتابه درگاه پروردگاربزرگ دعامی کنم
سعیده کردی نژاد
18/7/1388
سلام دوستان عزیز من آمدم باکوله باری ازتجربه میخواهم بنویسم تا همه شمارادرتجربیاتم سهیم کنم به دلم آمده بود که اتفاقی برایم می افتد روز قبل مسجد قبا مراسم بود دوست داشتم آنجا باشم اما چون امتحان اقتصاد وتوسعه داشتم باید خانه میماندم ودرس میخواندم ,زویا رفته بود مسجد, اخبار را از او گرفتم, با اینکه مراسم سالگرد دکتر بهشتی مجوز داشت به مردم حمله کرده بودندو آنها را زده بودند. شب تا صبح درس خواندم اما حس خاصی داشتم دلشوره وجودم را فرا گرفته بود.وقت صبح زویا بیدار شد و سفره صبحانه را پهن کرد.به زویا گفتم نکند مرا در دانشگاه دستگیر کنند,خدا کند اگر میخواهند مرا بگیرند چون درسم را خوب خوانده ام بعد از امتحان مرا بگیرند.زویا که بیرون رفت موبایلم را خاموش کردم وبه دانشگاه رفتم. cdتحقیقم رابرای پرینت گرفتن به مغازه کنار دانشگاه دادم,بچه های دانشگاه تا مرا دیدند هیجانزده دل نگرانیشان را در مورد من گفتند.تمرکز حواسم را از دست داده بودم ,جلسه امتحان را با دلشوره واسترس به پایان بردم ,ساعت 1 بود,بیرون که آمدم مردی به یکباره جلویم پیچید,کاغذی رابا آرم قوه قضائیه جلوی رویم گرفت گویا حکم جلب بود( همراهانش حاجی صدایش میکردند,سبزه بود,ریش داشت وباقد متوسط 45ساله به نظر میرسید)گفت :اگر از جایت تکان بخوری دست به خشونت میزنم,همراهانش 2 جوان رشید وقوی هیکل و 2 خانم چادری دورم را گرفتند,گیج شده بودم هنوز در فکر امتحانم بودم. حاجی خواست سوار ماشین شوم من گفتم تا تحقیقم را نگیرم و به استاد ندهم تکان نمیخورم,مرد راضی شد وگفت :راه بیفت,پشت سرت می آیم اگردست از پا خطا کنی و اشاره ای به مغازه دار بکنی خودت میدانی. تحقیق را گرفتم از مغازه دار تشکر کردم وبیرون آمدم. حاجی تحقیق را گرفت و به مرد همراهش که مشاور قضائی بود داد و گفت :ببر و به دایره امتحانات بده,در حالیکه سوار ماشین سوزوکی نقره ای حاجی میشدم همکلاسیهایم آگاه از بازداشت شدن من از کنارم رد میشدند. ماشین دیگری پشت سوزوکی به راه افتاد,حاجی گفت برویم خانه اش را بگردیم,ماشین نزدیک خانه پارک شد ,در را باز کردم وبا آسانسور بالا آمدیم.حاجی دوباره گفت:اگر تکان بخوری و کاری انجام بدهی بد میبینی,هر کاری من میگویم بکن ,در زدی به دوستت بگو اینها مهمانان منند. پشت در خانه که رسیدم زویا با خوشحالی در را باز کرد,خانه را جارو کرده بود ,نهار را آماده کرده بود واین انتظار پرشورش به سردی بدل شد.داخل خانه آمدم به ,ویا گفتم لباست را بپوش وتلویزیون را خاموش کردم ,حاجی جرمم را عضویت در مشارکت خواند وگفت :این بزرگترین جرم است. خانم ها به اتاقم رفتند و مشغول جستجو شدند,کتابها را بیرون ریختند,کمد و میز مطالعه را وارسی کردند,در این میان زویا جیغ کشید و گفت یعنی چه آمده اید همه چیز را به هم میریزید خانه را زیر و رو میکنید حق نفس کشیدن را هم به ما نمیدهید,من وحشتزده گفتم :چه کاری با همخانه ای من دارید,دکی از مردان جوان گفت:هیچی به تو نمیگوئیم پررو شده ای,بروتوی اتاق بنشین وتا به تونگفته ام حق بلند شدن نداری. جوان با دوربین هندی کم از همه جای خانه حتی از کمد لباسها فیلم برداری میکرد,روی عکس خاتمی ونامه او به بچه های ستاد88زوم کرده بود .جائی نبود که فیلم نگیرد وبا لحن بی ادبش مرتب سئوال پیچم میکرد,:اینجا را چند گرفته اید؟قراردادتان تا کی است؟...5/1ساعت جستجویشان در اتاق من طول کشید.جوان پرسید:کامپیوتر کجاست؟گفتم از لپ تاب زویا استفاده میکنم,گفت:لپ تاب را میبریم,زویا گفت:نمیگذارم وسیله کارم است,لازمش دارم. حاجی گفت :چه گفتی روی حرف ما حرف زدی ,پررو,دست وپایش را ببندید بیندازین توی ماشین,2شب که آب خنک بخوره رویش کم میشود,حاجی رو به زویا گفت:همین پرروئی تو باعث شد تو را هم ببریم.مشاور قضائی که بعداز ما آمده بود گفت:اتاق زویا را هم بگردید,اتاق زویا ,آشپزخانه وکابینتها بازرسی شدو همه وسائل روی میز جمع شد.مقالات مختلف,32cd,تعدادی کتاب وهر کاغذی که پیدا کرده بودند.پارچه های سبز,پرچم سبز,حتی از عکس خاتمی که در کیف پولم بود هم نگذشته بودند. ساعت 5/3بازرسی تمام شد. (من هنوز هم به فکر امتحان پس فردایم بودم وحاجی میگفت:جزوه ات را بردار,میروی توضیح میدهی وبرمیگردی) حاجی و2خانم با من سوار آسانسور شدند وزویا با 2 مرد دیگر پائین آمد(در خانه که بودیم استعلام کردند فهمیدند زویا هم عضو ستاد 88 است)حاجی قبل از اینکه زویا پائین بیاید به من گفت این خانم که با تو همخانه است عضو حزبهای مختلفی بوده و با مقاصد دیگری همخانه تو شده است,آنجا رفتی به خاطر زویا خودت را دردسر نده,مدارکت را تکمیل کن وبیرون بیا. ماشین میرفت وما به تابلوهائی خیره شده بودیم که به طرف اوین فلش خورده بودند,2خانم دو طرف من وزویا نشسته بودند وماشین دومی پشت سر ما می آمد,من وزویا دست همدیگر را گرفته بودیم وبه هم میفشردیم. به درب زندان اوین که رسیدیم راننده گفت با این کد چک کن,محمدیان یا با کد 4اصفهانی,ببین کسی نیست در را باز کند؟حاجی تلفن زد وبه آنها گفت در را باز کنند,جوان بی ادب 2چشم بند به ما داد وبه ما گفت :سرتان را پائین بگیرید.پیچیدیم وپیچیدیم,زیر چشمی دیواره بلندی را میدیدم که از بینش رد میشدیم. مرد بی ادب چشم زویا را با چشم بند بست و هندی کم را روبروی من گرفت وگفت:معرفی کن و بگو کجا دستگیر شدی,جواب دادم دوباره گفت:برخورد مامورها با تو چطور بوده است,از ترس گفتم :خوب بود(هول کرده بودم)چشم مرا بست و به زویا گفت تو کجا دستگیر شدی,نگران زویا بودم. ماراپیاده کردند و 2 چشم بند سبز آوردند وچشمهایمان را بستند,ما را به سالنی بردند وجدا از هم رو به دیوار نیم ساعت ما را نگه داشتند,بعد صدایمان کردند و ما را جائی بردند تا مشخصاتمان را ثبت کنند.نام ونام خانوادگی,رنگ چشم ومو,...چشم بند را برداشتند و چشت به پرده از ما عکس گرفتند,مشخصاتمان را به خانمی دادند وما را به اتاق رئیس زندان بردند ,جعفری ازما دلیل بازداشت را پرسید گفتم عضویت در مشارکت وستاد 88وجریان را تعریف کردم,جعفری نگاهی به رئیس زندان کرد وسر تکان دادوگفت نگران نباش دخترم تو و دوستت 2,3 ساعت دیگر آزاد میشوید. با خانمی ما را به سلول بردند, پیرزن مهربان سرزندانبان بود ,(بعدهامامانی صدایش میکردیم).سلول فضائی 12 متری با دیوار قطور سیمانی کرم رنگ که 2 در فولادی بزرگ داشت بالای در پنجره 10*10سانتیمتر داشت که درون پنجره یک میله بود,چارچوب در سبزرنگ وکف سلول موکت قهوه ای بود,شیر آبی در گوشه سلول بود,دکمه مشکی روی دیوار بود که برای صدا کردن نگهبان آن را فشار میدادیم تا لامپ خبر روشن شود , در سلول لباسهایمان را در آوردندولباس زندان بر تنمان کردند,سلول کم اکسیژن بود,زهره تابش به طرفم آمد(با شوهرش اوسطی که جانباز ناشنواست زندانی شده ,خودش خواهر شهید است و عضو ستاد دماوند بوده)زهره از اخبار بیرون پرسید,بچه ها خوشحال بودند که کسی از بیرون بیاید و خبر جدید با خودش بیاورد,یک سری اخبار و بیانیه ها و حمایتها وجریانات را بازگو کردم,او هم گفت:ژیلا بنی یعقوب,روزنامه نگار و فعال حقوق زنان در بازجوئی است.در سلول سکینه طاهباز صالحی بودکه به همراه شوهر و 2 پسرش به جرم بمب گذاری در حرم امام دستگیر شده بودند. در سلول از کارهای ستاد 88 وجریانات سیاسی صحبت کردیم ومن گفتم نائب رئیس کمیته استانها ومسئول ناحیه استانهای غرب کشور وعضو شاخه جوانان مشارکت وعضو شورای مرکزی مشارکت استان سیستان وبلوچستان هستم,نفسم تنگ شده بود,خیلی گرم بود,بچه ها گفتند عادت میکنی,پتو را کنار روزنه زیر در پهن کردم واز لا بلای درز پائین در نفس کشیدم
مامانی یک دست لباس راه راه داد,لباس را عوض کردم ولباس خودم را در پلاستیک مشکی گذاشت,مرا به سلول برد ودر را بست. با بچه ها ی سلول از امتحانم میگفتم که باید برگردم و درسهایم را بخوانم ,بچه ها میگفتند:حداقل یک هفته اینجا هستی ,شام را آوردند,آب خواستم زهره در ظرف یکبار مصرف که داخلش یخ آورده بودند به من آب داد.خوابیدیم تا صبح ,صبح که شد زهره ساعت 7 بیدارمان کرد و گفت:بلند شوید صبحانه بخوریم,چائی آورده اند. غروب که شد خانمی دنبالم آمد و گفت:تو حاضر شو بازجوئی داری,با زجو دنبالت آمده .به بچه ها نگاه کردم مانتو شلوار سرمه ای را پوشیدم دمپائی قهوه ای را پا کردم و چادر به سر و چشمبند زده از سلول بیرون رفتم.آقائی دم درراهرو زنان آمد و گفت:از اینطرف بیا ومرا به دنبا ل خود میکشید در حالیکه کاغذ لوله شده ای را به دستم داده بود تا مرا راهنمائی کند .به اتاقی رسیدیم و رو به دیوار روی صندلی نشستم 2 نفر در اتاق بودند یکی افسر مافوق بود که زبا نش میگرفت و چاق و قد کوتاه بودودیگری مرد لا غر49 ساله ای که لباس صورتی کمرنگ به تن داشت.افسر شروع به صحبت کرد :میدانی برای چه به اینجا آمده ای ؟اتهامت چیست؟گفتم :نمیدانم,گفت :نه؟ وزارت اطلاعات هر کسی را همینجوری نمیگیرد, تو میدانی مانند کسی هستی که در مزرعه خربزه یک گونی به پشت داشته باشد پر از خربزه ,باغبان دنبالت بدود وتو به او بگوئی :من نمیدانم چطور اینها روی دوشم آمد باد آمد خربزه ها را کند ,کیسه را گذاشت روی دوشم وخربزه ها را گذاشت توی آن و من خبر نداشتم,من گفتم مثالتان مصداق ندارد مرا از دم درب دانشگاه بعد از امتحان گرفتند. افسر داد میزد وسعی میکرد مرا عصبی کند میگفت :به اینجا میگویند وزارت اطلاعات,حواست را جمع کن تو باید با ما روراست باشی,هرچی از تو میپرسم جواب بده کی بازداشت شدی بنویس .در برگه ای که بالایش سربرگ بازجوئی داشت مطالب را نوشتم مشخصات خانواده را پر کردم ودادم به آنها ,فقط داد میزدند ,بعدها فهمیدم این سناریوئیست که برای ترس زندانیها اجرا میکنند.گفتم :میخواهم به خانواده ام تلفن بزنم تا خبردار شوند ,مرد لاغر گفت :نمیشود,افسر مافوق به مرد لاغر گفت:برای اینکه حسن نیتمان را نشان بدهیم ببرش تلفن بزند. مرا جائی برد که تلفن کارتی بود کارت را در تلفن گذاشت وگفت: زنگ زدی یک کلمه بگو شلوغ کردم مرا اینجا آوردند.شماره مامان را حفظ نبودم به خانه دائیم زنگ زدم وبه دائی گفتم من اوین هستم دائی جا خورد شماره مامان را گرفتم به مامان گفتم: سلام مامان من اوینم جا خورد گفتم :نگران نباش ,گفت :هرروز به این شماره زنگ میزنم و با تو صحبت میکنم ,گفتم: این تلفن کارتیست خیالت راحت باشد حالم خوبه,بعد از خداحافظی مرد فرم مخصوص تلفن را به من داد تا امضا کنم وانگشت بزنم. بازجوی لاغر به کنایه گفت:کارشناس ارشد مملکت را باش تلفن مادرش را بلد نیست,به راه افتادیم ومرد مرا به نگهبان راهرو زنان تحویل داد. روزهای اول به خوبی میگذشت با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم, پانتومیم 20سئوالی بازی میکردیم من وپروین با هم بودیم ژیلا و زهره با هم بودند ,سعی میکردیم سخت نگذرانیم, پروین به شوخی میگفت:بچه ها من خطرناکم من در حرم بمب گذاشتم بچه ها از خاطراتشان و کارهایشان میگفتند,پروین میگفت :یک تاجر است و از سیاست چیزی سر در نمیاورد ,میگفت: یک دامن و بلوز از پرچم ایران برای خود دوخته که وقتی شلوغ میشد با آن بیرون میرفتم,همه میگفتند موسوی ,احمدی کروبی,من عکس افشین قطبی را بالا میگرفتم و میگفتم :نه موسوی نه احمدی ,افشین امپراطور. پروین تمام تیمهای خارجی و بازیکنان داخل و خارج را بلد بود او از تجارتش که در چین و ترکیه خرید میکرد وبه ایران میاورد صحبت میکرد. ما در تعجب بودیم که چطور کسی را که از سیاست سر در نمیاورد اینجا آورده اند او سیاسی نبود وداشت تقاص یک تلفن اشتباه را پس میداد.پروین میگفت:فرزاد دوست فرزندم شاهین را در اعتراضات گرفتند من به پسرم زنگ زدم وگفتم گوشی ات را خاموش کن فرزاد را گرفتند وچون گوشی در کنترل نیروهای امنیتی بوده آمدند و مرا به جرم بمبگذاری در حرم امام گرفتند.از طرفی پروین وقتی به زندان میاید به شوهرش زنگ میزند و میگوید :بلیط چین را کنسل من و جوجه کبابها را در فریزر بگذار ,بازجو پس از این مکالمه به تصور اینکه جوجه کباب رمز بوده شوهر و پسر دومی اش را دستگیر میکند بیچاره پروین عذاب وجدان زیادی داشت که خانواده اش را به خاطر حرف او به زندان آورده اند.صبحها با گریه پروین بیدار میشدیم . هر کس بازجوئی میرفت منتظرش میماندیم تا از باز جوئی برگردد و به ما بگوید چه گفته است.وچه سئوالی از او شده است
یادم رفت که بگویم در جلسه دوم بازجویی خانمها آمدند و مرا برای بازجویی بردند,زویا را هم دیدم که ازسلول بیرون آوردندآقائی دنبالمان آمد و ما را برد,از پله ها پائین رفتیم در راهرو رو به دیوار با فاصله حدود 15دقیقه منتظر ماندیم از زویا پرسیدم حالت خوبه؟توانستی با خانواده تماس بگیری؟در همین حین صدایم کردند به اتاق رفتم میزی بود و چند نفر دور آن نشسته بود ند چهره ها را نمیدیدم از من پرسیدند کجا تو را گرفته اندبعد مارا بیرون بردند در راهرو روی دو صندلی دور از هم نشاندند برگه ای به من دادند,تفهیم اتهام این بود:اقدام علیه امنیت ملی از طریق تشویش اذهان عمومی و...در ادامه نوشته بود آیا دفاعی دارید ؟من نوشتم تکذیب میکنم در همین حال زویا فریاد زد من این کار را نکردم.
برگه دیگری به من دادند که شما با وثیقه 20 میلیونی میتوانید بیرون بروید اما هیچگاه این کارشان را عملی نکردند و اجازه ندادند برای وثیقه با خانواده تماس بگیرم وثیقه کاملا صوری بود,میخواستند نشان بدهند مارا با قراروثیقه نگه داشته اند ام حتی اسممان در دادگاه انقلاب نبود تا خانواده بدانند در بند 209هستیم.
به ما گفتند بروید سلول آقائی تا بالا بدرقه مان کرد دم در سلول زنها که رسیدیم زنگ زد و گفت رو به دیوار ,نگهبان تحویلمان گرفت قدمهایم را کند کردم تا بدانم زویا در کدام سلول است زویا در سلول کناری بود خوشحال شدم کنارم است ,جریان وثیقه را به بچه ها گفتم بچه ها گفتند به این نتیجه رسیده ایم برای قانونی کردن کار خودشان برگه را به ما داده اندو خبری از آزادی نبوده است در واقع آنها باید بازداشت مدت دار صادر میکردند یا باید اجازه وثیقه گذاشتن به ما میدادند که اینطور نشد.
به اندازه تعداد زندانیهای سلول به دیوار کناری مشت زدم زویا جواب داد,او هم 4 بار مشت زد.زهره هم کم کم رفتنی شده بود.سئوالات مختلف در جهت محکوم کردن ستاد88وجبهه مشارکت به من دادند.
برای بازجوئی سوم آقای لاغر دنبالم آمد,از زیر چشمبند دیدمش پیراهن صورتی کمرنگ و شلوار و کفش مشکی پوشیده بود. وارد اتاق بازجوئی شدم که دیوارش سبز بود, رو به دیوار نشستم روی صندلی ,بازجو گفت :چطوری خانم کردینژاد,خوبی؟گفتم :نه برای چه مرااینجا آورده اید؟من میخواهم بروم خانهمان ,او گفت:چند وقتی مهمان ما هستید تحقیقمان که تمام شد میگذاریم خانه بروی,الان دیگه قهرمان شدی برایت دعوتنامه میفرستند,میتوانی راحت بورسیه بشوی ,اما حیفه با 2,3هفته ماندن قهرمان بشوی,برای 3ماه قهرمان شدن خوب است فعلا با 3 ماه شروع میکنیم ,مرد ادامه داد:شما مدیون مائید ما کشور را نگه داشته ایم به ما میگویند سرباز امام زمان,مرد لاغر پرسید :سمت تو در ستاد 88 چه بود؟با کی کار میکنی ؟تو باید 23 خرداد بازداشت میشدی گفتم :بچه هایمان اینجا هستند ؟مرد با طعنه گفت:آره اینجا یک ستاد 88,یک جبهه مشارکت و یک سازمان مجاهدین راه انداختیم,تو چرا رشته اقتصاد را برای تحصیل انتخاب کردی؟چه قصدی داشتی ؟بازجو جواب سئوالهای عادی را به طریقی به سیاست وصل میکرد,او از طرفی به من میگفت خیلی خبره ای و از طرفی میگفت:خدا شاهد است من به همکارهایم گفته ام به شما به چشم متهم نگاه نمیکنم شما یک تحصیلکرده اید ,اگر خانواده شما کاری میکردند که ازدواج کنید به کار سیاسد کشیده نمیشدید.
جلسه سوم بازجوئی آقا ی لاغرکه خودش را مهربون جا زده بودگفت:نقش ستاد 88را در اغتشاشات بعد از انتخابات بنویس,چه دستورهایی برای بعد از انتخابات به شما داده بودند؟من نوشتم تکذیب میکنم ,او ادامه داد :برای بار دوم به تو تذکر میدهم چه کسانی به تو دستور دادند توسط چه کسی سازماندهی میشدید؟چه فرمانهایی به شما داده میشد؟برای بار چندم به تو تذکر میدهم,درست جواب بده,گفتم:چرا میخواهیددر همه جریانات ستاد 88و جبهه مشارکت را محکوم کنید برای بار هزارم میگویم جریانات خودجوش بوده ,مردم هم برای حمایت از رایشان آمدند.بازجو ادامه داد: با من صادق باش,میخواهم برای تو شعری بگویمکه همیشه یادت بماند ,گفت,پذیرفتم,اصرار کرد شک کردم,قسم خورد فهمیدم دروغ میگوید.
حالا برو سلول وخوب فکر کن.افسر مافوق آمد برگه ها را خواند وگفت چی همکاری نمیکند,این چیه که نوشته ای اگر همکاری نکنی حالا حالاهااینجائی,برگه ها را یکی یکی به طرف من پرت کرد و گفت :این چیه که نوشته ای ؟داد زدم آقا مودب باش این چه طرز برخورده؟میخواهید چیزی که وجود نداشته را بگویم وجود داشته؟افسر مافوق بیرون رفت ودر را کوبید من هم عصبانی شده بودم و گفتم او تربیت ندارد این چه برخوردیست؟بازجو گفت:نمیخواهد ناراحت بشوی بروسلول و فکرکن,آنها سیاستی را که در پیش گرفته بودند سیاست چماق و هویج بود,یکی با جیغ وداد وپرخاش ویکی با مهربانی.
جلسه بعد همان اتهامات دوباره تکرار شد َافسر رو به من گفت:۴ساعت اینجاست و مرتب میگوید تکذیب میکنم,این حالا حالاها اینجاست بروید مدارکی که از خانه آورده اید یکی یکی بررسی کنید افسر روبه من گفت:حواست را جمع کن دختر اقواممان را بردند پاسگاه رفتم با پشت دست زدم توی دهنش ,به من گفت غلط کردم دیگر اینکار را نمیکنم من هم گفتم ولش کنند,تو هم اگر بگویی کاری نمیکنی وبا ما همکاری کنی ولت میکنیم بروی خانه ,من گفتم:غیر قانونی کاری انجام نداده ایم شما مدیون مائید ما مشارکت مردم در انتخابات را 85 درصد بالا آوردیم من در چارچوب قانون در حزب عضو بودم در زمان انتخابات هم قانونی فعالیت کردیم,گفت:انگار هر چی گفته بودم یاسین میخواندم ,گفتم:مودب باش افسر بیرون رفت وبازجوی لاغر گفت:همکاری کن برای خودت بد میشود,گفتم همه مثل همدیگرید میخواهید حرف دروغ در بیاورید و از این راه نان بخورید
در بازجویی بعدی روند تغییر کردبازجوی جدیدی آوردند بازجو ساکت کنارمان نشست و گفت :چرا شما میگوئید احمدینژاد دروغگو و متقلب است من شروع کردم به تحلیل مسائل اقتصادی با آمارو ارقام کردم و گفتم آماری که این آقا در مناظره داد را قبول ندارم به عنوان کسی که کارشناس ارشد اقتصادم در رشته من حرفهایش ناصحیح بوده است.گفت :چرا میگویی متقلب است دلایلش را برایش نوشتم که هر سه کاندید رقیب به او تبریک نگفتند,رضایی گفت 140 درصد مشارکت داشته ایم نه 100درصدمراجع تقلید قم و هیئت رئیسه مجلس و 2/1نمایندگان به او تبریک نگفتند,نماینده های صندوق انتخابات را رد صلاحیت کرده بودند و روی صندوق نپذیرفته بودند,قبل از رای گیری وحضور نماینده موسوی ,صندوقها پلمپ شده بود ودیگر اینکه هنوز رایگیری تمام نشده بود که ایرنا وکیهان تیتر زدند احمدینژاد برنده انتخابات شد بسیجیها دور میدان ولی عصر فریاد میزدند احمدینژاد با 24 میلیون رای پیروز است.
دریکی از جلسات بازجوی لاغر شروع کرد به پرخاش ,دختر پررو آمده ای وزارت اطلاعات داری به شخص اول اجرائی مملکت توهین میکنی میگوئی دروغگو ومتقلب است حالت را میگیرم.در آن جلسه به من توصیه کرد بروم فکرم را جمع کنم وادامه داد:تو که معصوم نیستی نمیتوانی بگوئی اشتباه نکردی 14معصومند که اشتباه نمیکنند,بگوپشیمانم اشتباه کردم .جلسه بعد بازجوی لاغر رو به بازجوی سوم کرد وگفت:سید میدانی برگشته چی گفته؟این ادعا میکند امام 15ام است خودش اینرا به من گفت,من عصبانی شدم و گفتم چرا دروغ میگویی ,گفت :تو از هیچکس نمیترسی توی تلفن گفتی از هیچکدام نمیترسم تو از خدا هم نمیترسی,من که عصبانی بودم گفتم:کدام خدا ؟خدای من با خدای شما فرق دارد خدای من خدای تظاهر و فریب و دروغ نیست,بازجو دادمیزد و فریاد میکشید.
افسر مافوق ناگهان سررسید و گفت:به به چه چیزهایی میبینم ,پرسیدم این صدای کیه که داره داد میزنه دیدم خانم کردینژاده,میخواهی قهرمان بشوی؟رو به بازجوی سوم گفت:یک برگه بده برایش بنویسم و امضا بکنم که قهرمان است,بعد کف زد و گفت:کلی هم که فعالیت کنی میشویشیرین عبادی ,بالاتر که نمیشوی,وسپس بیرون رفت.از سربازجو به عنوان یک شوکر استفاده میشدکه وقتی کار گره میخورد بیاید و خودنمایی کند .
بازجوی سوم که قد بلند,سروموی مشکی ,هیکل چهارشانه و سن 35/40 داشت رو به من گفت:شما در سایتهایی رفتید که بر علیه نظام جمهوری اسلامی است درسایتهای ضد انقلاب رفتی.گفتم:شما جوریبا فعالین رفتار میکنید که آدم فکر میکند ارزش زنهای خیابانی نزد شما خیلی بیشتر از ما فعالین سیاسی است.بازجوی سوم همه اش سئوال میکرد و مینوشت نظر شما در مورد اغتشاشات چیست؟من هم در پاسخ مینوشتم اغتشاشات نه اعتراضات آرام و مدنی مردم فهیم ما ,من بارها از کلمه اعتراضات آرام و مدنی مردم استفاده کردم تا اینکه بالاخره صدایش در آمد وگفت:من متوجه شدم شما روی اغتشاشات حساسیت داری برای همین همیشه مینوشتم اغتشاشات.
او سئوال دیگری به من داد که در آن گفته بود:یک سری مدرک از خانه شما آورده ایم که در آن مطالبی بر ضد مسئولان نظام و انقلاب نوشته شده است من گفتم :احمدینژاد کل نظام نیست که کل نظام را در او خلاصه میکنید ومن هم به عنوان یک کارشناس ارشد اقتصاد از آمارهای اقتصادی برای تحلیل وضعیت اقتصادی کشور استفاده کردم .بازجوی لاغر بین کلام پرید و گفت:تو اقتصاددانی ؟آن قلم تو را باید شکست ,قلمت را باید شکست باید بررسی کنم ببینم مدرکت را چطوری تا اینجا بالا آمده ای ؟تو رشد بادبادکی کردی که اینطور قلم میزنی.من عصبانی شدم و گفتم حتما بررسی کنید اما من نه آقای کردانم نه مدرکم را از اکسفورد گرفته ام,من از داده های بانک مرکزی در تحلیلهایم استفاده کرده ام .
یکی از شیوه های اصلی بازجوئی که در بازجوئی دیگر بچه ها نیز مرسوم بود تحقیر افرادوخرد کردن آنها بود .بازجوی لاغر به من میگفت:
تو استان خودت خیلی جینگولک بازی در آوردي کم بود؟از وقتي تهران آمدي چند برابر استانتان اينكارا را انجام دادي در مدت اين چند سال خیلی كنترلت کردیم همه اش به تو كد دادیم که دست ازکارات برداری اما تو به كدهاي ما توجه نكردي يك دختر بچه سيستان و بلوچستاني آمده داره مارو بازي مي ده آمده تهران داره همش جینگولك بازي در مياره ايميل میزنه و بلاگ داره
من در جواب او گفتم افتخار مي كنم زاهدان به دنيا آمدم و با كمبود امكانات انجا الان در تهران دانشجوی کارشناسی ارشد اقتصاد انرژي هستم اما شما با اين همه امكانات تهران شديد يه بازجو
بازجوی سوم كه تپل بود بهش گفت بسه ديگه اين چه حرفيه كه مي زني من گفتم اگر شهرستانهانبودند تهران مركز كشور نمي شد كه بخواهيد بچه هاي شهرستان را به قول خودتان مسخره كنيد با اين چيزها نمي شود شهرستاني ها را تحقير كرد دریک دولت عدالت محور از شما اين سبك حرف زدن بعيده
بعد از آن مرا به سلول برد و به نگهبان تحويل داد
زهره قرار بود آزاد بشه(زهره خواهرشهیدبودوباشوهرش آقای اوسطی بازداشت شده بود که شوهرش هم جانبازبودیکی ازگوشهایش کامل نمی شنیدوگوش دیگرش هم20% شنوایی داشت) البته 3 بار به قول خودش اسکولش كرده بودند و اين بار سوم بود كه وعده آزاد ي بهش داده بودنداماهنوزخبری از آزادیش نبود
تااینکه ناگهان نگهبان آمدودرسلول رابازکردنگاهی به زهره انداخت و گفت زنگ بزن برات وثيقه بيارن
هر وقت ازبازجوئي برمی گشتیم اتفاقات را با هم مرورمي كرديم به اين نتيجه رسيده بوديم همه از يك شيوه براي بازجويي استفاده مي كنند يك سري كلمه است و همه بازجوهااصطلاحات مشابهی را ادا مي كنند و همه سعي دارند باعصبانی كردن متهم به مقصود خود برسند و چيزهایی كه بايد در نظر گرفته مي شد حفظ آرامش بود واینکه هيچ وقت وعده ها ي دروغ اونها را باور نمي كردی از حرفهايشان 99% دروغ بود تا فرد را تحت فشار قرار بدهند بازجو به من بارها گفته بود همه بچه ها ی ستاد 88 اینجاهستنداصلامااینجایه ستاد88 ویه جبهه مشارکت وسازمان مجاهدین تشکیل داده ایم ويك سري روزنامه ها را از زیرچشم بند به مانشان مي دادند که عکسهای رده بالاهای اصلاحات بود و مي گفتند كه گنده هاتون اقرار كردند شما كه ديگه جوجه هستيد.
و اينكه با تهديد كردن به اينكه خانواده مان را مي گيرند و دوستانمان را مي گيرند فشار روحي زيادي بر ما وارد مي كردند بازجويي لاغربه دليل اينكه همه اش در حال نصحيت كردن بود اسمش رامعلم اخلاق گذاشته بودم هر وقت مي رفتم بازجويي اول توصيه هاي به اصطلاح خودشون اخلاقي مي كرد
زهره بالاخره آزاد شد به دليل اينكه اجازه تلفن به خانواده را نداشتم به زهره شماره خانواده ام را دادم و گفتم با مادرم تماس بگيرد و بگويد كه نگرانم نباشدحالم خوب است زهره آزاد شد من ماندم و ژيلا وپروین خانم
يك روز پروين خانم از بازجوئي برگشت خيلي ناراحت بود مي گفت بازجوبه من مي گفت کثافت بي شعور، احمق توتوی اون خونه چو بی كه نمي داني شوهرت و بچه هات چيكار مي كنند.
بعد از بازجويهايش اكثرا افسرده مي شد هميشه استرس اينو داشت كه نکنه ببرنش بازجوئي وبازم بهش توهين كنند يك روز خيلي بهش فشار آمده بود چون بیماری قند خون داشت نگهبانان براي دستشوئي دررا باز نمي كردن
شروع كرد به داد زدن جيغ بنفش كشيد تا چند دقيقه فقط جيغ كشيد نگهبانان آمدند گفتند خفه شو مي زنیم توي دهنت ده دقيقه نگذشت كه آمدند دنبالش براي باز جوئي بردنش
بازجو گفته بود چيه عربده مي كشی دست و پا و دهنش را ببنديد بندازيدش توانفرادي اون گفته بود مرض قند دارم بايد دستشوئي برم نمي گذارند خوب كه ترسوندنش وبهش توهین کردندبه قول معروف زهر چشم بهش نشون دادن بازجویش گفته بود خيلي خب اين دفعه بر مي گردانمت سلولت ولي بار آخرت باشه .
به خاطر فرياد پروين خانم پنجره 10*10 بالاي در راهم بستند هوا خيلي گرم بود سلول دم كرده بود حمام که مي رفتيم آخرش با آب سرد دوش مي گرفتيم كه بتوانيم گرماي وحشتناک سلول را تحمل كنيم روزهاپشت سرهم می گذشت تنها سرگرمیمان شده بود جلسات پرتنش بازجویی
به بازجو گفتم مي خواهم با خانواده ام تماس بگيرم نگرانم هستند خيلي وقته زنگ نزدم گفت تا گريه نكني به تو اجازه نمي دهيم زنگ بزني تو يك دختر قد و خود خواه و لجباز هستي به اينجا مي گويند ندامتگاه اوين تا اخلاقت درست نشود از اينجا بيرون نمي روي حرف زدنت مثل مردهاست صدات رو کلفت مي كني مثل لات ها حرف مي زني گفتم ببخشید که من عشوه آوردن بلد نيستم گفت دختر را با طراوات و لطافت و اشك چشمش مي شناسن اما تو اخلاق و رفتارت مثل مردهاست درستت می کنم مدام این کلمات را در بازجوئي تكرار مي كرد همه SMSهای گوشي ام را بازرسي كرده بود با حالت فرياد گفت سيد يك SMS داره مي گه پاشيد بيايد آزادي شلوغه يكي ديگه مي گه قراره فلانی ترور بشه سيد همينها كافيه بفرستيم قاضي تا اينجا 6 ماه زندانيش تعيين شده است تمام اغتشاشات را سر تو مي شكنم چي فكر كردي بعدش باصدای بلند گفت بروتوي سلول 20 روز كه بدون بازجوئي آنجا بموني مي تواني فكر كني و به حرف بياي حالاحالاها اينجا نگهت مي دارم.
از بازجوئي برگشتم ديدم يك همسلولی جديد آورده اند ژيلا معرفيش كرد گفت اين شيواست باخوشحالی گفتم چه خبر از بيرون شيوا نظر آهاي گفت من 30 روز در انفرادي بودم و از انفرادي اومدم از بيرون نيامدم خيلي بي خبر تر از شماهستم چون 2 هفته قبل از شما بازداشت شدم شيوا به خاطر كارهاي حقوق بشري و عضويت دركميته حقوق بشر زنداني شده بودبعدازمدتی که باهاش همسلولی بودم فهمیدم که دختربسیار خوب و فهميده و آرام و مقاومی است
خيلي خوش برخورد بود وهمچنین یک مصاحب بسیارخوب
ديري نگذشت باشيوا صميمي شديم يه روز نگهبان آمد و پروين را برد او نهم كه استرس داشت ما آرامش مي كرديم ژيلا سنگ صبورش بود مدام حرفها و درددلها را تكرار مي كرد يک داستان را 100 با رشنيديم و ژيلا صبورانه دلداريش مي داد و آرامش مي كرد پروين رفت بازجوئي وقتي برگشت به ما گفت من براي بازجو نوشتم آيا خانواده ما بايد تاوان تلفن اشتباه به خانه را پس بدهند؟ بازجوسرش دادزده بودوبهش گفته بود پرو شدي تو از من سئوال مي پرسي؟ اون هم كه دست و پايش رو گم كرده بود گفته بود آياشو خط بزنيد كه ديگه سئوالي نباشه پروين زن بامزه و بسيار عجيب و غريب و كم تحملی بود كه هر وقت نگهبان مي آمد از شون مي پرسيد آزادي نداريم امروز كسي را آزاد نمي كنند بازجويش يك مقاله از آقاي ابراهيم نامي در لپ تاپ شوهرش پيدا كرده بود و گفته بود كي بالپ تاپ شوهرت كار كرده او نهم گفته بود آقاي بازجو امكانش هست مقاله هوائي اومده باشه خودش رفته باشه توي لپ تاپ ؟بازجو هم با عصبانیت گفته بود نه خير نمي شه .
گفت به بازجوم گفتم شما كه تلفن ها راشنود كرديد ديديد كه اون فقط يك مزاحم تلفنی بوده باز جو سرش فرياد زده بود گفته بودبه به براي من آدم شدي شنود ياد گرفتي كی اينارو بهت ياد داده كيا هم سلولي هاتن؟
اونهم گفته بود كه ژيلا بنی يعقوب بازجو گفته بود ديگر نمي خواد بعديش را بگي بعدي هم سعيده كردي نژاده به حرفهاي اونها گوش نده اونهااگه می تونستند كاري براي خودشون مي كردن اينجا نمونن با اينا قاطي نشو .
جمله آخر بازجوئي پروين خانم بهش گفته بود مي خواهيم همه خانواده تون را باهم آزاد كنيم
ناگفته نماند هر دو هفته يكبار در سلول نوبت خريد داشتيم مسئول خريد مي آمد و چيزهاي مشخصي را براي ما مي خريد ما هميشه بیسکویت ساقه طلايي مي خريديم يكبار كه با شيوا و ژيلا بوديم سفارش تخمه پفك لواشك چيبس و آدامس داديم كه مسئول خريد برايمان نخريد.
نزديك های 18 تير بود كه بازجوئي ها متوقف شده بود از نگهبان پرسيديم بازجوها نمي آيند يكي از نگهبان گفت تعطيل رسميه ژيلا گفت واسه چي تعطيله نگهبان گفت به همان دليلي كه شما اينجاهستين نگهبان بعدي گفت دليل تعطيلي آلودگي هواست .
18 تير شد صداي بوقهاي ممتد و الله اكبرگفتن های مردم تاداخل سلولهامی آمد مثل روز هاي اول
روز اول بعد از اينكه ديدند صدا ميادبرای اینکه زندانیهاروحیه نگیرندیکسری پمپهای صدا داررا درمحوطه زندان اوین روشن كردن تا صداي الله اكبر مردم به زندانيها نرسد 18 تير تا 3 نصف شب صداي مردم و بوق ماشينها مي آمد عجب روحيه اي مي گرفتيم دعا مي كرديم خداكنه الله اكبرها ادامه پيدا كندبازجوهاهم روی الله اکبرگفتها خیلی حساس بودندبازجوی من می گفت این طرح شماهابوده که تا امروزهم ادامه داره عواقبش هم پای شماهاست .
بالاخره يك روز در سلول را باز كردند به پروين گفتند آماده شو بيا بيرون بيچاره ترسيده بود گفت واي بازهم بازجوئي اماوقتي برگشت ديديم خيلي خوشحاله متوجه شديم بردنش طبقه پايين با يك امضاء بدون قراروثيقه و كفالتي او و خانواده را آزاد كرده بودند خيلي تاسف خورديم از اينكه خانواده 4 نفره را که اصلا سیاسی هم نبودند25 روز بدون هيچ گناهی نگه داشته بودند و پس از توهينها و پرخاشهايی كه كرده بودند آزاد شان كردندحتی بدون هیچ عذرخواهی.
من و ژيلا و شيوا بيشتر وقتمان را به بحثها و گفتگوهای سياسي و شرح فعاليت ها وبرنامه هایمان مي پرداختيم البته از اين غافل نشوم سعي كرديم با سلولهاي ديگر بخصوص سلول زويا رابطه برقرار كنيم یک روز که ژیلاازبازجویی برگشته بودبهمون گفت که بازجویش گفته الان مثل دهه شصته یک طرفش محاربه هست که جرمش اعدامه وطرف دیگه اش هم توبه واظهارپشیمانیه وبه مرگ تهدیدش کرده بودبازجوی شیواهم بهش گفته بودکه ازآهارردمی شدم دیدم توقبرستونش یه قبر بود که روش نوشته شده بودشیوانظرآهاری
تهدیدآدمهابه مرگ ویاحبسهای طولانی مدت واسه شون شده بود مثل آب خوردن.
يك روز روي كاغذ كه از جعبه دستمال كاغذي كندم پيغامي براي زويا نوشتم اتاق زويا نزديك نگهباني بود خيلي سخت مي توانستيم به طرف نگهباني بروم يكبار كه نگهبان غلفلت كرد نامه را از پنجره سلول زويا انداختم داخل قرار گذاشتيم بقيه نامه ها را در دستشوئي جا گذاري كنيم زویاباکتی (دخترفرانسوی دربندی که بعدا برای اقراربه اون دادگاه نمایشی آورده شده بودکه بعداز آزادی مطالب زیادی درموردش اززویاشنیدم وواقعا به عنوان یک ایرانی شرمنده اون دخترشدم)زهراتوحیدی وآیدامصباحی همسلولی بودمااین مطلب رو دریکی ازاون نامه نگاریهامون تو دستشویی فهمیده بودیم.
گفتيم اگر نامه ها را گرفتيد 2تا مشت به ديوار بزنيد كه نامه را دريافت کردیم و هر روز وقت اذان دادندبه تعداد نفرات داخل سلول به ديوار بكوبيد روزهاي اول كه به ديوار زديم ديوار سيماني خيلي محكم بودمچ دستم تاچندروز درد می کرد اما كم كم عادت كرديم اين کاربراي ما يك دلخوشي شده بود در محيطي كه سرگرمي نداشتيم .
يك روز شيوا و ژيلا را با فاصله كم از هم بردند بازجوئي شيوا برگشت و گفت بازجو به او گفته دست از اين مستراح بازيهاتون برداريد جرم خودتان را سنگين مي كنيد فهميديم نامه ها لو رفته اصلي ترين نامه لو رفته بودكه در آن نوشته بوديم 11 مرداد اعتصاب سراسري براي اعتراض به عدم رسيدگي به وضع زندانيها و بلاتكليفي آنها
ژيلا آمد بازجوي ژيلا هم جريان نامه را به او گفته بود شيوا مي گفت بازجو گفته تو ژيلا و سعيده در آن سلوليد بازجوي سعيده که گفته سعيده اينكاره نیست پس تو وژيلا مي مانيد
روزها ي شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و جمعه وقت هواخوري بودکه نيم ساعت ما را جائي مي بردند كه كف آن موزائيك بود وسقف آن بانرده هاي مشبک مربعی شکل پوشيده شده بود وازلاي اين نرده ها آسمان را مي شد ديد دوربين در آنجا نصب بود.
وقتی نگهبان برای هواخوری ما را مي برد همیشه با خودمان قند مي برديم تا بتوانيم روي موزائيك پيغام بنویسیم آنجاتنهاجای مشترک همه زندانیان باهم بود
ژيلا برای بهمن (همسرش)پیغام می گذاشت واحوال بهمن را مي پرسيد يك روز يك لي لي كشيديم كنار لي لي نوشتيم اين لي لي است لطفاً پاكش نكنيد چون هر وقت چيزي مي نوشتيم پاكش مي كردند روي سلول مااساسی حساس شده بودند روي در هوا خوري پيغام مي گذاشتيم اسامي وشماره سلول را مي نوشتيم بچه ها ي سلولهای ديگر هم یادگرفته بودندو اسمهايشان را روي در مي نوشتند اینطوری مامی تونستیم بفهمیم که چه کسانی در 209 بازداشت هستند .
يك روزکه رفته بودیم هواخوری فهمیدیم که شادی صدر هم اينجاست شادی روي در هواخوري پيغام گذاشته بود
اين هم شده بود يك تفريح و دل خوشي
توی سلول كه بوديم روي دستمال كاغذي يپغام نوشتيم فكر كرديم ممكنه بريم هواخوري نگهبانان داخل سلول را بگردن و با خودمان برديمش مثل هميشه مشغول نوشتن پيغام روي زمين بوديم كه در باز شد نگهبان بارها مي آمد و به هشدار مي داد كه تودوربين برادرا دارند شما را مي بينن كه مي نويسيدچرامی نویسید جرم كسي كه اینكار را بكند محروم شدن از هوا خوريست ودرپرونده هاتونم ثبت می شه اما مابه حرفاشون توجه نمی کردیم.
نگهبان ناگهان در هواخوری رابازکردو داخل هوا خوري آمد نگهباني كه ماسک مي زد و چشمهای ريزي داشت وعصبی هم بودگفت با چي داشتيد مي نوشتيد آمد براي بازديد بدني من و ژيلا لباسهمان جيب نداشت از شيوا شروع كرد نامه در جيب شيوا بود نامه را پيدا كرد بازش كرد از ش خواهش گرديم نامه را تحويل ندهد چون اگر مي داد مي فرستادنمان انفرادي
گفت باشه اما بعد فهميديم تحويل داده اينقدر عذاب وجدان گرفته بود و دوروبر سلول ماهمش می چرخیدو با ما شوخي مي كرد تا وجدانش آرام شود
نامه سومی راهم كه نوشته بوديم در دستشوئي لو رفت
گاهی وقتهااز بند مردان صداي آواز مي آمد ما گوشهایمان را به دریچه میچسباندیم و آواز شان را گوش مي كرديم چقدر دلنشين بودازشعرهای داریوش ستار هایده و....می خواندند
نگهبان مردها داد مي زد ساكت شو دهنت رو ببند مگه باتو نیستم؟میگم خفه شوددفعه آخرت باشه صدات رو بلند میکنی اینجاامنیتیه کسی نبایدصدای کس دیگری رو بشنوه
هميشه صدای دادوفریادمردهابلندبود: نگهبان بيا اين بچه دستشوئي داره
داره مي ميره از دل درد اما كسي در را باز نمي كرد دستشوئي رفتن واسه همه مون شده بود يك ابزار شكنجه
گاهی وقتهاهم صدای گریه مردها وزنها توی سلولهای بند209 می پیچیدیکبارصدای بلندبلندگریه کردن یک مردمی آمد که می گفت ازخدابی خبرهاچی می خواهیدازجون ما چرادست ازسرمون برنمی دارید ولمون کنید دیگه تحمل ندارم می خوام برم خونه زن وبچه ام منتظرم هستن می آمدیاصدای اون خانمی که 24 ساعت گریه می کردومی گفت من بچه ام رو می خواهم بچه من فقط 3 سالشه من بدون اون می میرم لااقل بهم قرص بدید بخوابم وهیچی نفهمم وبعدمدتی صداش قطع می شدوماحدس می زدیم که بهش قرص آرام بخش دادن و خوابش برده ویاصبحهاکه باصدای گریه پروین خانم ازخواب بیدارمی شدیم شرایط زندان آنقدرسخت وطاقت فرسابودکه آدم هرچقدرمقاوم می بودبالاخره یکجاکم می آوردیادمه بارها پروین خانم تصمیم گرفته بود خودکشی کنه اونم بانخوردن قرصهای قندخونش وخوردن 10 تامربایی که ازصبحانه های صبح جمع شده بودمی گفت همه شون رو می خورم قندم بره بالا بمیرم البته نگهبانا خیلی حواسشون بود که ابزارخودکشی روکناردستمون قرارندهندوشبها هم همیشه ازپنجره سلولها همه روچک می کردندو....این جریانات باعث تضعیف روحیه زندانیها می شدبطوری که وقتی صدای گریه می آمدبقیه هم شروع می کردند به گریه
پروین بالاخره نیمه شعبان آزادشدورفت خونه اش
شيوا با خانواده اش تلفني صحبت كرده بودو به ژيلا هم ملاقات حضوري با مادرش را دادند امامن تاآن زمان بیش از 30روزبودکه نه تماس تلفنی ونه ملاقات داشتم واین یکی دیگه ازابزارشکنجه بودهمش به خودم روحیه می دادم ومی گفتم:سعیده تومی تونی ازاین آزمون هم سربلندبیرون بیای پایان شب سیه سفیداست
تا حدودی پس ازتماسهای شیواوژیلا باخانواده هایشان خبرهاي بيرون دستمان آمده بود هر خبری را كه از بيرون مي گرفتيم سعي مي كرديم به سلولهاي ديگر هم برسانیم یکبارکه روي يك كاغذهمه خبرها را نوشته بوديم آخرنامه نوشتم چون جای قبلی لورفته جاي نامه ها را از اين به بعد در دستشوئي عوض مي كنيم و آدرس مكان جديدي رابراي ردوبدل کردن نامه ها نوشته بودم متوجه شده بودیم که پس ازلورفتن نامه قبلی نگهبان سلول زویارازیرورو کرده وخودکارآنهاراپیداکرده بودو از آنها گرفته بودما 2 تاخودكار داشتيم که هردوی آنهارابچه هازمان بازجویی ازبازجو کش رفته بودندپس يك خودكار را هم گذاشتم كنار نامه تادرموقع مناسب داخل سلول زویاپرتاب کنم هرچندکه کاربسیارخطرناکی بودواگرگیر می افتادی مجازات سختی درانتظارت بود اما بااین حال من ریسک آن راپذیرفته بودم
يك روز زنگ سلول را زديم چراغ روشن شدنگهبان پس از مدتی آمدودر رابازکردوگفت چکاردارید؟ماگفتیم می خواهیم بريم دستشوئي
تصميم گرفته بودم هر جور شده خبرها ي خوب وروحیه دهنده بیرون رانظير نماز جمعه 2 ميليوني هاشمي بازرسي نماينده ها از بند 209 و ملاقات خانواده هازندانيها با خانم رهنورد رفتن خانواده زندانيها پيش علما و فشاري كه از بيرون براي آزادي زندانيها بود و حرفهای دري نجف آبادي كه گفته بود همه زندانيها به زودي آزاد مي شود و....رادرکه نامه نوشته بودم را زودتربه دست بچه ها برسانم تا روحیه بگیرندوخوشحال شوند
نگهبان كه حواسش نبود ورفته بود براي ژيلا قرص بياورد من از پنجره كوچك بالای درب سلول زویا نامه را داخل انداختم خواستم برگردم نگهبان رسيد و من را ديد دادزد اين چه كاري بود كه كرد ي من رفتم داخل سلول اون در سلول زويا را باز كرد و نامه و خودكار را برداشت وبا خودش برد البته يك سري مطالب ديگر هم هست كه در داخل زندان ماانجام می دادیم که نمي شود بيان كردزیراباید براي استفاده زنداني ها در آينده این راههابازباشدوبه راحتی لونرود پس ترجيح مي دهم صحبتي از آن نشود.
فردا ساعت 10 صبح در سلول باز شد نگهباني كه معمولاًبازبونش زندانی هارو آزار مي داد و اسمش را رئیس دستشوئي گذاشته بودم( هميشه بچه هاکه دستشوئي مي رفتند تايم گرفت و در مي زدووقتی نوبتش بوددرب سلول رو واسه دستشویی بازنمی کرد)
برخورد بسیارزشتي بازندانیهاداشت طوري كه انگار تمام عقده ها ي درونیش را سرزندانيهای بی پناه خالي مي كرد رو به من کردو گفت تو وسائلت را جمع كن از سلول بيرون بيا وسائلم را جمع كردم گفت چادرت را بپوش چشم بندت را بزن
به ژيلا گفت پتوهاي اضافه را بيرون بگذار وقتي داشتن مي بردنم ژيلا گفت نترس فكر كنم مي خواهند آزادت كنند من كه حدس زدم كه جريان چيز ديگريست به ژیلاگفتم:فکرنکنم
شيوا رو به من گفت: گر از اين كو یروحشت به سلامتي گذشتي به شکوفه هابه باران برسان سلام ما را.
رئيس دستشوئي منو برد از بند 2 بيرون توي راهرو رفتيم وارد بند 3 شديم در سلول 27 را باز كرد گفت برو داخل وسايلت رو بگذار زمين وسائلم را دانه دانه چك كردگفت روت رو به دیوارکن دستات رو هم بچسبون به دیوار
شروع کردبه بازجوئي بدني بعدش هم گفت: پتوها را همينجا پهن كن از اين به بعد سلول انفرادي جاي توست ذاتت راهم درست كن گفتم هر وقت ذات من مثل ذات شما شد اونوقته كه بايد درستش كنم شده بودیم مثل آدماي بی پناهی كه هر كس وناكس به خودش اجازه مي دهد چون اسيريم هر چه دوست داره بهمان بگه بيرون رفت و در سلول رابست و من ماندم ومن
در يك سلول هميشه غروب دم كرده كه فقط به اندازه يك نفر كه مي توانست در از بكشه جاداشت داخلش يك دستشوئي براي شتشوي دست وصورت بود كه سوسك ها درآن افتاده بودند يك توالت فرنگي از كار افتاده در آنجا بودکه معلوم بودمدتهاست ازکارافتاده وبخاطر آب راکددرونش پشه زیادی توی سلول جمع شده بود پايين دستشوئي اينقدر كثيف بودكه نمي شد به آن نگاه كرد راستش وقتي نگهبان در سلول رابست احساس كردم اینجا ته دنياست وبه پایان خط رسیده ام اولش خیلی ترسيدم ناگهان يك جمله پشت در انفرادي توجهم راجلب كرد عجب جمله پر انرژي لبخند بزن مبارز اين نيز بگذرد اين جمله اينقدر به من انرژي مي دادکه باعث شدآرامشم رادوباره بدست بیاورم مدام زیرلب تکرارش می کردم.
شروع كردم به كنكاش روي ديوار براي پيدا كردن دست نوشته فاطمه 24 خرداد جائي ديگر تاريخ 24/3/88 را زده بود نوشته ديگري پيدا نكردم هميشه تاريكی به من آرامش می داد اما تاريكی سلول انفرادي با همه تاريكيها فرق مي كرد انواع واقسام فکرهابه سراغت می آمدیعنی الان خانواده ام چه حالی دارن؟بیرون چه خبره؟بازجوم گفته بود همه فراموشت کردن آیاواقعا اینطوریه؟و....
احساس مي كردي به سختي مي توانم نفس بكشم دستم را روي ديوار سيماني گذاشتم و باخودم گفتم:چشمهام رو مي بندم وقتي باز ميكنم شايد يك كابوس باشد چشم هايم را بستم هنوزهم می توانستم دیوارسیمانی رالمس کنم بازكردم ديدم نه کابوس نيست واقعیته تصمیم گرفتم خودم را به دست سرنوشت بسپارم تنهاکاری که می توانستم بکنم اعتصاب غذابود پس تصميم گرفتم اعتصاب غذا كنم چند ساعت که گذشت در سلول بازشد رئيس دستشوئي بودکه به من گفت:چادرت را بپوش مسئول بازداشتگاه مي خواهد بيايد چادرم را پوشيدم و نشستم مسئول بازداشتگاه آمد شروع كرد بالحن تند صحبت كردن نظم زندان را به هم ريختي اين چه كارهايیه که مي كني؟ دخترخانم فكر كردي اینجاخوابگاه دانشجوئيه بار اولت نيست كه اينكارو كردي بايد تنبيه بشوي حالیت نیست به اینجامیگن 209 یعنی بندامنیتی وزارت اطلاعات پس کی مي خواي ازاین کارات دست برداری؟ ورفت ودرب سلول را محکم بست( 29 تير ماه بود) حالادیگه بازجوم حسابی باورم کرده بودواون حرفی رو که گفته بودبه بازجوی شیواکه سعیده اینکاره نیست رونمیتونست باور کنه جریان همه نامه نگاری ها گردن من افتاد ومن به عنوان سردسته معرفی شدم ویک پرونده اغتشاش داخل زندان هم واسم تشکیل شده بود.
تنها چيزهائي كه مي توانستيم در سلول استفاده كنيم قرآن و مفاتيح بود به رئيس دستشوئي گفتم برایم قرآن ومفاتيح بياوردگفت نداریم اگرباشد می آورم سعی کردم به چیزی فکرنکنم وبخوابم دنبال یک بهانه واسه گریه کردن بودم فکرمی کردم که این بهترین بهانه است شروع کردم باصدای بلندبه گریه کردن بندخیلی تاریک بودمثل خونه ارواح توهمون حالت خوابم بردتااینکه وقتی چشمهایم راباز کردم دیدم صبح شده ومامانی بااون نگاه مهربونش درب سلول وایستاده بهم گفت:سلام گلم صبحت بخیرخیلی ازدیدنش خوشحال شدم ازش خواستم بهم یک قرآن ومفاتیح بده اونم رفت وفورا واسم آوردخدایا چقدربین آدمهایت فرقه مامانی اصلاقابل مقایسه بارئیس دستشویی نبود
همیشه خوندن دعاي جوشن كبيربه من آرامش مي داد شروع به دعا خواندن كردم تا خودم را سرگرم كنم با ليوان يكبار مصرف چند عروسك درست كردم این کارراازشیوایادگرفته بودم زندان آدم ها را خلاق و متبكر مي كند در سلول 23 كه بودم با ته خمير دندان مي نوشتيم
نگهبانها گزارش داده بودندکه من غذا نمي خورم کنترلم داخل سلول بیشترشده بودمدام از پنجره کوچک سلول پنهانی چکم می کردند من همچنان به اعتصاب غذا ادامه دادم کم کم بدنم بي حس شده بود و نا نداشتم چشمانم را باز كنم نفسم هم تنگ ترشده بودروز چهارم حالم خيلي بد شده بود ماماني در را باز كرد به من گفت پا شو بریم دكتر گفتم من دكتر نمي روم دلم خيلي گرفته بود 35 روز بود خانواده از من خبري نداشتند شبها در سلول دور از چشم نگهبانها كارم شده بود گريه كردن شب چهارم بلند بلند گريه مي كردم دلم براي خانواده و يك لحظه شنيدن صداي مامانم تنگ شده بود نگهبان از پنجره كوچك بالا مرا چك مي کرد شب كه مي شد راهرو تاريكي و سكوت مطلق روز پنجم رئيس دستشويي در را باز كرد گفت مسئول بازداشتگاه داره مياد چادرت راسرت کن به سختي بلند شدم چادرم را سر كردم و دست به ديوار نشستم سرم گیچ می رفت رئيس بازداشتگاه گفت: چرا اينكار را مي كني اعتصاب غذا مي كني تو نمي خواهي از اين كارها دست برداري گفتم:من رو از انفرادی ببریدبیرون می خواهم باخوانواده ام صحبت کنم رو به رئیس دستشویی کردوگفت:اگر دختر خوبي بشه غذا بخوره ببريدش سلول چند نفره رئيس مستراح كه بخاطرکل کل کردنهایم باهاش یک عقده ديرينه داشت رو به رئيس بازداشتگاه گفت جان همه را به لب رسانده بازجويش هم ازش ناراضيه خيلي شلوغ و بي نظم است بيرون رفتند و در سلول را بستند چند ساعت بعد رئيس دستشويي غذا آورد گفت بخور تا ببرمت گفت وسائلت را جمع كن ( 3 مردادماه بود) چشم بندم را زدم رفتم توي راهرو مرا به بند 1 بردوشروع کربه تهدیدکردنم و گفت:دختر خوبي مي شوي دست از پا خطا بكني خودت مي داني در سلول 13 را باز كرد به آنها گفت هم سلولي جديد براي شما آوردم به بچه ها سلام كردم و وسائلم را گوشه اي پهن كردم بچه ها خودشان را معرفي كردند فاطمه ضيايي آزاد – كبري زاغه دوست – شهناز باورساد حالم خیلی بد بودبچه ها فهميدن 5 روز اعتصاب غذاكرده بودم فاطمه برايم آب ميوه آوردوگفت: آرام آرام سعی کن بخوری چيزي نمي توانستم بخورم گفتم حالم بد است اصرار كرد و با قاشق آب ميوه به من داد خوابيدم ودیگرچیزی نفهمیدم صبح با صداي شهناز بيدار شدم صداي بچه ها را شنيدم كه مي گفتند حالش به هم خورده ضعف كرده بايد آرام آرام چيزي بخوره رئيس دستشويي بیسکویت ساقه طلائي آورد و گفت بدهيد بخورد به زور بيسكويت خوردم.
درخواست نوشتن يك نامه كردم نامه به رئيس بازداشتگاه نوشتم كه خانواده ام 40 روز است ازمن خبر ندارند و من مي خواهم تلفني باهاشون صحبت كنم شمادراینجاماراازداشتن اولین حقوق اولیه شهروندی محروم کرده ایدو... نامه را به نگهبان دادم بعد از چند روز نگهبان در را باز كرد و گفت لباس بپوش بازجويي داري نزديك 23 روز بود بازجويي نشده بودم یکی از روشهای تنبهي بازجوها اين بود كه اگر حرفهاي دلخواهشان را نمي نوشتي مي گفتند برو اينقدر در سلول بمان فكر كن تا دوباره ازت بپرسم تا طرف در سلول كلافه می شد بازجویی شده بود یک پاداش هر چند بازجويي سنگين و طاقت فرسا بودهمراه باتوهین وناسزا.
نكته ديگر در بازجوئيها قابل ذكر است كه كساني را كه در اعتراضات بازداشت مي كردند اگر ناشناس بودند ضرب و شتم مي شدند من بارها از بچه ها شنيده بودم با اشخاصي هم سلولي بودند كه ناشناس بودند و بازجوها به خود اجازه ضرب و شتم آنها را داده بودند و بخصوص اگر زن و شوهر با هم آنجا بودند با جريحه دار كردن احساسات آنها واینکه يكي را ابزار تهديد ديگري قرار دادن سعي مي كردند اقراريات غير واقعي از متهمان بگيرند و تا جايي كه پيش مي رفتند كه بين زن و شوهر تفرقه مي انداختند و به همسر طرف مي گفتند همسرت را طلاق بده و يك سري انگ اخلاقي به يك طرف مي چسباندند و به ديگري تحويل مي دادند تا آن دو را نسبت به هم بد بين كنند تفرقه انداختن بين افراد محور اصلي كار آنها بود. حتي بين دو دوست يا بچه هاي يك تشكيلات ...
چادر سرمه اي ام را پوشيدم چشم بند سبزم را زدم ودردرب راهرونگهبان مرا تحويل بازجو دادبازجوهم مرابه اتاق بازجویی برد در اتاق بازجويي بازجو گفت با من كاري داشتي به او گفتم من درخواست تلفن كرده بودم گفت فكر كردم كار مهمي داشتي البته اين يك كلك و ترفند بود به من گفت گفته بودند خانم كردي نژاد با من كار داره گفتم شايد تواین مدت خوب فکرکرده وتصمیم گرغته باماهمکاری کنه اونوقت بهم گفت:پاشوببینم ومرا
از اتاق بازجويي هدايت كرد آماده اين بودم كه بگويد برو در سلول و بگه مثل هميشه هنوز سرعقل نيامدي برو واینقدربمون تازبونت باز بشه اما درکمال تعجب مرا به اتاق ديگري برد وگفت برو وروی اون صندلی بنشین صدای سربازجو آمد احوال پرسي كرد و حالم را پرسيد قبل از بازجويي به سربازجو گفتم شماحتی جزئی ترین حقوق شهروندیم را رعايت نمي كنيد من بايد تلفن بزنم سربازجو گفت: ببريدش تلقن بزند ما به او نشان بدهيم حسن نيت داريم ما همه مسلمانيم خانواده و احساس داريم درك مي كنيم شما مثل خواهر ما هستيد وحرفهای ديگه اي كه وقتی پاي عمل مي رسيد تناقض ها را در آن مي ديدي هرچند من حرفام با قبل تفاوت نكرده بود و مطلب جديدي را به حرفهاي گذشته اضافه نكرده بودم اما مواضع آنها عوض شده بود كه فهميدم به خاطر فشارهاي بيرون و نامه آقاي كروبي و اينكه اسمم در اكثر سايتها مطرح شده بود (بازجو گفت اسمت تو همه سايتها هست) بچه هايي كه اسمشان رسانه اي مي شد حاشيه امنيتشان بيشتر بود.
شروع به حرف زدن كرد نزديك 45 دقيقه فقط صحبت مي كرد از جاهاي مختلف ومطالب مختلف مي گفت توممکنه تودلت به مابخندی ومارو یه مشت خنگ وگاگول فرض کنی هر كسي يك تخصصي دارد شما هم در اقتصاد تخصصي داري شما گفته اي تقلب شده در انتخابات نبايد اينقدر قاطع حرف بزني اينهمه مدت اينجائيد حتي هم حزبیهایت هم سراغت را نگرفتند شما قرباني موسوي هستيد چه بخواهيد يا نخواهید احمدي نژاد انتخاب شده ومراسم تحليفش هم برگزارشده ودرچندروز آینده وزرایش هم ازمجلس رای اعتماد می گیرند ما دوست نداريم خانمي مثل تو زياد اينجا بماند براي همين گفتم بازجويي شما را ظرف يك هفته جمع كنند تا شما دنبال زندگيت بروي شما دختري و خوبيت ندارد دختر شب خانه خودش نخوابد 43 روز است اينجائيد مثالهاي مختلفي زد چيزي كه عجيب بود لحنشان بود كه زمين تا آسمان عوض شده بود بعد از 14 جلسه بازجويي که با پرخاش و بي ادبي همراه بود آرام شده بودند سربازجو تنهايمان گذاشت با 2 بازجوی دیگر بازجوي معلم اخلاق به من گفت نمي خواهم با تو كل كل كنم منتها تو سر هر چيزي به من جواب مي دهي آدم نبايد جواب همه را بدهد بقول بعضيها مي گويند جواب ابلهان خاموشي است گفتم من بايد بعضي چيزها را كه شما و همكارهایتان به من گفتندرا بدانم که منظورتان از بيان این حرفها چه بوده است؟ يكي اينكه به چه حقي به خودتان اجازه داديد بچه هاي شهرستان را مسخره كنيد گفت خیلی خوب من بابت برخورد هاي بد قبلي از تو عذر مي خواهم منظوري نداشتم توي دعوا كه حلوا پخش نمي كنن گفتم دوم چرا به دروغ از قول من گفتي که من گفته ام امام پنجمم؟ ودیگراینکه منظور همكارتان چي بود كه گفت اگر دختر نبودي زن بودي برخورد ديگري باتومي كرديم؟ گفت منظورشان اين بوده كه دخترها روحيه لطيفتري دارندوماباید آرامتر با آنها برخورد کنیم
من شنیده بودم که سناریوی آخراینهااین است که درچندجلسه آخرحلالیت طلبی کنند واين یک سناريوي تكراري براي همه بچه بودبردم پای تلفن کارتی وشماره تلفن مامانم راگرفت وگفت فقط بهش بگوحالم خوبه وتمام مامانم گوشی رو برداشت همینکه صدای من روشنیدشروع کردبه گریه کردن خوبی سعیده جان؟مامان کجایی؟حالت خوبه؟توروخدابیشترحرف بزن قطع نکن من فقط تونستم بهش بگم که حالم خوبه نگرانم نباش وخداحافظی کردم انگارهمه دنیا روبهم داده بودن باشنیدن صداش خیلی آروم شده بودم اونروزیکی ازبهترین روزهای زندگیم بودبازجو بهم گفت دخترتوچقدرسرسختی بعداین همه مدت صدای مامانت رو شنیدی امابازهم گریه نکردی؟
براي نهار گفت برو سلول نهار كه خوردي بازجويي دوباره شروع مي شه يك ساعت بعد در سلول بازشد ومن دوباره واسه بازجویی رفتم بازجوبازم مثل یک معلم اخلاق شروع به توصيه كرد مي داني الان نصف دينت كامل نيست آدمي كه ازدواج نكنه اينجوري میشه بين تو و زويا مسابقه بگذارم ببينم كدومتون زودتر ازوداج مي كنيد. گفتم من همین الان از مسابقه انصراف مي دهم گفت نه اين حرف را نزن اين سن بهترين سن ازدواج است و...
گفت اين شعر را شنيدي مي گن عكس شهدا را مي بينيم و عكس شهدا رفتار مي كنيم گفتم شما چي شنيديد اما حسين مي گويد اگر دين نداريم آزاده باشيد يه دفعه مثل آدمي كه جرقه بزند گفت منظورت چيه گفتم مشخصه خود جمله واضحه
گفت آنها كيا هستند كه در بازجويي نمي خواهي اسمشان را بگي اينقدر برات مهمه كه اسم كسي را نياوري
متن كلي بازجوييها در اين خلاصه مي شد :از زمان كارشناسي پرسيد فعاليت دانشجويي در شوراي صنفي دانشگاه سیستان وبلوچستان فعالیتهای NGO هایی که موسس آنهابودم یادرآنهافعالیت داشتم عضويت در سازمان ملي جوانان فعاليتهاي بين المللي پروژه فقرزدایی وتوانمندسازی بانك جهاني در سكونتهاي غير رسمي(حاشیه نشینها) استانهاي محروم فعاليت در زمينه پروژه رفتارهاي پرخطریونیسف كلاسهايي كه در وزارت امور خارجه يونيسف براي ما برگزار كرده بود تاسيس ستادهاي دانشجويي ودرکل انتخاباتی از زمان انتخابات دكتر معين تا موسوي عضويت در جبهه مشاركت و...
تا اينكه يك بار كه سربازجو آمد داخل بازجوي ديگر هم بود شروع كرد به گفتن اینکه سردسته زندانيها شدي فعاليت زيرزميني در زندان امنيتي انجام می دهی می دانی زندانيها به عنوان ليدر دوستت دارند؟ آنقدر حرفه اي رفتار كردي كه اين خبر تاجای قاضي پرونده هم رفته به این نتيجه رسيديم که توکارهای حقوق بشری هم انجام می دهی مثلا حقوق زندانیها امكان ندارد تازه كار باشي چون کارهایی که انجام می دهی فقط ازیک آدم حرفه اي برمی آید قطعاً قبلاً در مورد حقوق زندانيها و فعاليتهاي حقوق بشر كار كردي چظور در آن محيط بسته نامه رد و بدل مي كردي با چه مي نوشتي چه چيزهایی در نامه ها مي نوشتي؟ چطور با بيرون رابطه برقرار مي كردي ؟تو كه ارتباطت با بيرون عاليه اگر درست جواب بدهي خبر خوبي به تو مي دهم اولين بار كی شروع به نامه نگاري و به چه صورتي كرد ؟چرا؟گفتم من شروع كردم مي خواستم از حال زويا با خبر شوم براي همين از غفلت نگهبان استفاده كردم و از پنجره كوچك سلول نامه را داخل انداختم گفت تو واقعاً دختر اهل ريسكي هستي فكر نكرديببيننت؟خیلی شجاع و نترسي كه در زندان امنيتي این کارهاروانجام مي دي احساس هم كه نداري گريه كردن بلد نيستي جون مي دي براي وزارت اطلاعات مي داني وزارت اطلاعات 2 دسته كارمند دارد 1 دسته رسمي و يك دسته غير رسمي كه هرچند ماه يكبار برايمان خبر مي آورد. نمي خواهي با ما همكاري كني؟دوست داری دکترایت رادرست کنم بیایی وزارت اطلاعات درس بخوانی؟قول همكاري را براي حفظ نظام به من مي دهي؟ گفتم يك دور از جان هم بگو من اينكاره نيستم
بازجوگفت خوب دوست داری بری مکه؟من رفتم امیدوارم که تو هم بروی من بهش گفتم می خواهم یک شعرازغراقی برایت بخوانم شاعر میگه:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون درچه کردی که درون کعبه آیی؟
بعضیهاچطوری روشون میشه برن زیارت کعبه؟خدامیدونه
رسیده بود به یک مقاله درموردفلسفه قیام امام حسین بهم گفت واسه امام حسین که ذیگه گریه کردی؟گفتم نه به قول مولانا :
روح سلطانی ززندانی بجست
گریه چون کنیم وچون خواییم دست
جای دیگه می گه:
بردل ودین خرابت گریه کن
بایدواسه خودمون گریه کنیم نه امام حسین گفت منظورت ازاین حرفهاچیه ؟گفتم منظورواضحه
بهم گفت توخیلی سرزبون داری من تاحالا متهم مثل تونداشتم خیلی اذیتم کردی بازجوییهایت رادادم به بازجوهای قدیمی ازتوش سئوال در بیارن بهم گفتندخدابهت صبربده بااین متهمت همش نوشته تکذیب می کنم نخیر بله
ازاین که نمی شه حرف کشید
گفت از چه ورزشي خوشت مياد گفتم از اول دبستان شطرنج بازي مي كنم گفت براي همين تا بحال ما را بازي دادي كيش و مات كرده اي در هوا خوري هم كه براي هماهنگي پيغام مي گذاشتي با چي مي نوشتي گفتم مشخصه با قند گفتم شما چيزهاي عادي را پاك مي كرديد حتي لی لی ماراهم که بازی می کردیم را پاك كرديد نگذاشتيد بازي كنيم بازجوي كناري گفت تو كه به اندازه كافي ما را بازي مي دي گفت چيزي به تو مي گويم ولي داغ نكن باور كن بچه ها شاخه جوان مشاركت مشكل اخلاقي دارن به خصوص در نشست مازندران که خانم دکترکولایی به آنها تذكر دادند گفتم هرچند من در نشست مازندران نبودم ولي بچه هاي ما همه خوبند و در نشستها چيزي از آنها نديدم ازش پرسيدم شماچی خوندی؟ گفت ما هم مثل شما تحصيلكرده ايم گفتم چه خوانده ايد گفت چه فكر مي كني گفتم نمي دانم شما بگوئيد اطلاعات همه دانشگاه مخصوص خودش دارد چه فرقي مي كند چه خوانده باشم فكرکن علوم حقه بازي بالاخره این جلسه بازجویی هم همانندجلسات دیگر تمام شد
يكروز در سلول يادم آمد حرف بازجوي شيوا كه گفته بود نمي داني يك گروه بودند در سراسر كشور خوشه اي كار مي كردند ستاد 88 به آنها مي گفتند باورت نمي شود وقتي سر دسته هاي 88 را زديم اغتشاش خوابيد شهاب سر دسته شان را گرفتيم وقتی 88 را زدیم همه برادرها اينجا الله اكبر مي گفتند.
چندروز بعدنگهبان درسلول را باز كرد گفت بازجوئي داري مانتو نپوش چادرت رو دستت بگير چشم بند بزن بيا بیرون رفتم در اتاق كنار دستشويي پلاستيك لباسهام را آورد مانتويم را درآورد پوشيدم در بهت مانده بودم كه چرا مانتويم را به من دادند ونگفتند مانتوي زندان را بپوشم؟مراتاراهروهمراهی کردوازآنجابه اتاق بازجویی بردم بازجو درب اتاق بازجويي آمد وگفت گفتم 10 دقيقه ديگر ولي خيلي خوب. مراتحويل گرفت در اتاق نشستم گفت چند لحظه اينجا باش من مي آيم 20 دقيقه نشستم مرتب عذر خواهي مي كرد كه معطل شدم سربازجو آمد و احوالپرسي كرد و رو به بازجو گفت چرا طولش دادي زودتر جمعش كنيد زنگ بزنيد ببينيد برادرها هستن؟ رو به بازجو گفت راضي هستيد رو به من گفت راضي هستيد بعد گفت در ریاضی جديد مي گويند هميشه لازم نيست رضايت صد در صد باشد همينقدر كه نزديک هم باشد كافيست بازجو گفت پاشو برويم شنبه و يكشنبه روزهاي اول ماه رمضان سمينار داريم بچه ها نمي آيند و كارت عقب مي افتد من زنگ زدم خواهش كردم بمانند تا كارت 4، 5 روز جلو بيفتد
مرا راهنمايي كرد از راهرو گذشتيم و پله ها را پايين رفتيم از بند 209 خارج شديم در حياط جلوی درب 209 یک ماشين GLX نقره ای پارک شده بود من از زیرچشم بندسعی می کردم همه چیزها راببینم بازجو گفت بخاطرکارشماماشینم راآوردم سوارشو بریم نگهبان درب عقب رابرایم باز کردو خودش هم آمد عقب ماشين كنار من نشست بازجو جلو نشست از زير چشم بند سعي مي كردم مكان بيشتري راببينم و زاويه ديدم را بيشتر كنم از محيطهای سرسبز اوين رد شديم بعد از چند دقيقه ماشین توقف كرد وبلزجوبه من گفت پیاده شو اول نگهبان که مردبودپیاده شدوبه بازجو گفت لازمه اينجا بمانم؟ بازجو گفت نه برو ومرا به بالاي پله هدايت كرد از سالن گذشتیم وواردیک اتاق شديم بازجو گفت چادرت را در بياور به من بده روي صندلي بنشين و بدون اينكه عقب را نگاه كني چشم بند را بردار چشم بند را برداشتم و خودم را مقابل دوربين ديدم 2 پروژكتور پر نور از سمت راست و چپ روشن بود بازجو گفت اين فيلم را براي آرشيو خودمان مي خواهيم 3 كاغذ به من داد كه نوشته شده بود نام و نام خانوادگي مشخصات تحصيلات شرح فعاليتهای اجتماعي و سياسي شروع فعاليت سياسي چگونگي عضويت درجبهه مشاركت توضیح درموردپروژه هاباسازمانهای بين المللي سمت در ستاد 88 چگونگي شكل گيري ستاد جلسات ستاد ومکان جلساتی که با آقاي خاتمي داشتیدمكان جلسات دیگربخصوص نشستی که درسازمان مجاهدین داشتید طرح هاي تبليغات انتخاباتي اعم از زنجيره انساني و طرح الله اكبر و....
همه اينها را جلوي دوربين عنوان كردم و وقتي برگه آخر تمام شد گفتم اين هم تمام شد ناگهان 3 برگه ديگر به من داد كه نكات داخل آن مرا بهت زده كرد روي آن نوشته شده بود اين جنبش و حركت را با انقلابهاي رنگين مقايسه كن بگو در كدام ستاد بيشتر از نماد سبز استفاده مي شد؟ چه برنامه هايي براي اين روزها ريخته بوديد وبگوتوی کدوم اغتشاشات شرکت داشتی؟ویکسری حرفهای نامربوط دیگرکه به خواندن آنهاادامه ندادم فقط دیدم که در آخر نوشته شده بود اظهار ندامت وپشیمانی مي كند و قول همكاري و مساعدت با نظام جمهوري اسلامي را مي دهد من که خیلی عصباني شده بودم گفتم چنين چيزهایي را هیچ وقت نمي گويم اين جنبش شباهتي به چيزهاي مورد نظر شما ندارد گفت بگو از خارج سازماندهي مي شدين VOAوBBC هم نقش زیادی توی این جریانات وتحریک احساسات مردم داشته اند من به اوگفتم اولا اعتراضات مردم آرام ومدنی بودکه برای حمایت ازنامزدموردعلاقه مان آمده بودیم ونه چیز دیگری در ثانی چون آقای موسوی سیدهستندماازرنگ سبزاستفاده کردیم واین هیچ ربطی به انقلابهای رنگین ندارد وقتي بیشترباهاشون كل كل كردم بازجو گفت خيلي خوب این یک پوئن مثبتي بود اگر اينها را مي گفتي در دادگاه به تو كمك مي كرديم حالا كه نمي خواهي نخواه به ضررخودته اين كه سر و صدا ندارد اگر به تو باشد مي گوئي ندا آقا سلطان را ما كشتيم و بانكها را ما آتش زديم
ما همیشه در هوا خوري مقابل دوربين هواخوري انگشتانمان را به نشان پيروزي بالا مي برديم که به آنهابگوییم ماهنوزهم روحیه خودراحفظ کرده ایم وهنوزهم سر حرفهایمان هستیم
سربازجو دستهايش را همانطور كرد و گفت مثلاً اين نماد است و به هر نا محرمي كه مي رسيد آنرا نشان مي دهيداینهاحتی درهواخوری هم حرکات ماراتحت نظرداشتندکه البته دورازذهن نبود.
به بازجوگفتم می خواهم بروم سلولم سربازجو خودش راجلو انداخت وگفت خیلی خوب ببرش امایادت باشه خیلی ضعیف بودمراتادرب ماشین هدایت کردودرب عقب رابرایم بازکرد وخودش هم پشت فرمان نشست توی راه بهم گفت توکه بالاخره چهره ماروسوزوندی وماروکامل اززیرچشم بنددیدی اونهابه دیدن چهره شون حساسیت زیادی داشتندنمی دونم از چی می ترسیدندتوی بازجویی هاهمش تکرارمی کردندکه ماسربازان گمنام امام زمانیم ومی خواهیم همچنان گمنام باقی بمانیم بایداز روی جنازه ما ردشویدتابتوانیدبه این نظام آسیب برسانیدو....
وارد209 شدیم به من گفت راستی اون خبرخوبی که می خواستم بهت بدهم اینکه زویاوژیلا آزادشده اندتوکه باما همکاری نکردی امامااینقدربامعرفتیم که بازم بهت خبرخوب می دهیم سعیدنورمحمدی هم آزادشده اکثربچه هاتون رو آزادکردم ببین درمورد امشب که کجابردیمت باکسی صحبت نکن نری توسلول بگی مصاحبه ازم گرفتنداین رو ماواسه ؟آرشیوخودمون گرفتیم بگو بازجویی بودم من بیشترمطمئن شده بودم که کاسه ای زیراین نیم کاسه است زیراقبلااز ژیلاشنیده بودم که اینهافیلمهاراقیچی میکنندتااون چیزی که دلشون می خواددربیارن بعدا که آزادشدم ژیلابهم گفت که اینهاممکن است معارفه افرادراهم کنار هم بچینندودرآخرحرفهای کسی راکه توانسته اندازاواقرارکذایی بگیرندراپخش کنندوبگوینداین مجموعه همه اینکاره بوده انددوستان بایدبه این نکته توجه کنندکه به هیچ وجه مثل ماگول این ترفندآنهارانخورندواصلاجلوی دوربین نروندچون جریان فیلمبرداری برای آرشیوکذب است رفتم سلول دیدم شهناز رو بردن سلول کناری شب که شدنگهبان درب سلول رو باز کردوگفت همسلولی جدید واسه تون آوردم دیدم سمیه توحیدلویه خوشحال شدم وبه بچه ها معرفیش کردم اون شب تا سحرباسمیه حرف زدیم سمیه 23 خردادبازداشت شده بود وازبیرون خبرنداشت اطلاعات زیادی رو با هم ردوبدل کردیم خانواده سمیه واسش وثیقه گذاشته بودند واون قرار بود آزادبشه توی یکی از ملاقاتهایش فهمیده بود که به خانواده علیرضاجلایی پور هم گفتند واسه آزادیش وثیقه بیارن می گفت هنگامه شهیدی رو بردن تو سلول بغلی ماست خودسمیه هم اونجابوده اما نمی دونست چرایکدفعه آوردنش سلول مامی گفت شیواوژیلا خیلی نگرانم بودندچون ازنگهبان شنیده بودند که بردنم انفرادی این رو یکی از هم سلولیهایش که قبلش پیش برده بودنش سلول شیواوژیلابهش گفته بوده در موردهنگامه می گفت که حالش اصلا خوب نیست بهش اتگ رابطه نامشروع زدندوازاون طرفم هنگامه بچه 10ساله داره که مدت زیادیه ندیدتش واسه همین حسالی روحیه اش راازدست داده است ازبچه های دیگه سلول هنگامه عاطفه نبوی بودکه با 2تادیگه ازدوستاش به نام زهراآزموده ویکی دیگه که فامیلش یادم نیست یکی ازشبهای اعتراضات بازداشت می شه وبه عاطفه اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق رو زده بودند
یک نکته جالب توجه دیگه این بود که بچه هایی روکه دانشجویان ستاره دار بودندوبعدمناظره احمدی نژادکه گفته بودمادانشجوی ستاره دارنداریم وجلوی صداوسیماجمع شده بودندوشعارمی دادند"احمدی بی حیا ستاره داریم ماها"رو گرفته بودندبه همه شون اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق رو زده بودندکه شیوا هم ازاون جمله بودروی دیوار سلول قبلیم نوشته شده بود مهسانادری که اونم جرمش رابطه باسازمان بوده سلول دست راستم مهساامرآبادی شبنم مددزاده بوند که اسمشون رورو در هواخوری باشماره سلول نوشته شده بودشبنم 7 ماه بود که اونجابودازبچه های انجمن اسلامی دانشگاه تربیت معلم کرج بوده که به اونهم اتهام رابطه با سازمان رو زده بودند
سحرخوابیدیم بیدارکه شدم دیدم سمیه نیست برده بودنش چندساعت بعدهم آمدندووسائلش روبردندتوی جلسه بازجویی بعدیم بازجوم به این نکته اشاره کرد که آره من متوجه شدم توحیدلو رو آوردن سلول توبهشون گفتم چطوری توحیدلو رو گذاشتیدکنارسعیده کردی نژاد؟سریع جابجاشون کنیدبازجوي يك پرينت تلفن برايم آورد كه يك كاغذ در وسط برگه قرارداده بودوفقط دوطرف برگه دیده می شد گفت شما 12 تماس خارج كشور داشتيد كه در ليست آنها آمريكا تركيه كانادا و فلسطين بود او انگشت روي فلسطين گذاشت و گفت منظور همان فلسطين اشغالي یا اسرائيل است البته من نمي گويم اين تماسها را شما گرفته ايد شايد مهمانهاي شما در غفلت شما تماس گرفته اند چه كساني خانه شما آمده اند به من بگو؟
من مقداري فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه پرينت جعلي است چون ما تماس خارج نداشتيم و قبل از بازداشت قبض تلفن را نگاه كردم مكاتبات خارج از كشور ما در قبض خالي بودوبعدازآن هم به هیچ وجه باخارج تماس نگرفته بودیم مطمئن شدم که او براي فهميدن رفت و آمدهاي ما اين ترفند را زده بود و فكر می كرد كه من دست وپایم راگم می کنم و از روي ترس به آنها اطلاعات رفت و آمدهاي خانه مان را مي دهيم هرچند كسي رفت و آمدي به خانه ما نداشت.
یادمه توی یکی از همون جلسات بازجویی وقتي مقاله هاي مرا بررسي مي كرد گفت خدا خيرت بدهد اين همه مقاله را براي ما جمع كردي ما از اين راه نان در مي آوريم من گفتم اگر آمدنتان رابه خانه مان مشخص می کردیئ مقالات بيشتري برايتان كنار مي گذاشتم حتی یک کامیون می گرفتم ومقالات وجزوات دیگرم رااز زاهدان بار می زدم می آوردم تهران هرنوشته ای راپیدا می کردهرچند کوتاه وکوچک درحد چندخط می گفت:این رو دیگه کی نوشتی بهش گفتم دفعه دیگه یادم می مونه واسه تون نوشته هام رو تاریخ هم می زنم تاکارتون آسونتربشه بهم گفت اگه این کاررو بکنی که خداخیرت بدهد
بين مقالات مقاله هایي از تقي رجماني بود پيله كرده بود تو چرا اینقدرمقالات ملي مذهبي ها را مطالعه مي كني تو با كدامشان رفت و آمد مي كني و من در جواب گفتم مطالعه افكار متفاوت جرم نيست.
گفت بهت یک توصیه می کنم اونم اینه که اینقدر تو زندگی محکم وجدی نباش توخیلی سرسختی
2یک روز درب سلول باز شد رئیس دستشویی گفت آماده شویدرئیس بازداشتگاه داره میادیادم رفت بگم رئیس 209 یک آدم قدبلندچارشونه با یک قامت متوسط وکچل بود صورت تقریباگردی داشت همیشه شلوارجین میپوشیدتسمه کمرش راهم زیر شکمش می بست وشکمش یه مقدار بزرگ بودآمدسلول ما وگفت مشکلاتتان را بگیید من بهش گفتم شماداریداینجا مارو شکنجه می دهید ونمی گذارید برویم دستشویی اون که از طرز صحبت کردن من جا خورده بود گفت این حرفاچیه دخترشماهااینجامهمان مایید وقتی بازجوییتان تمام بشود میروید خانه تان از این به بعدرفتن دستشویی محدودیت نداره هر چند که این هم در حد حرف بود وشرایط دستشویی رفتن بهتر که نشد هیچی رئیس دستشویی نوبت های دستشویی رو کمتر هم کرد به رئیس بازداشتگاه گفتم چه مهمانی ماداریم توی این سلولهای دم کرده وبی اکسیژن می میریم شما میگید مهمانید2 هفته قبل از آزادي من بازجو گفته بود تا ميلاد امام حسن آزاد مي شوي و از اين به بعد مي گذارم هفته اي يكبار تلفن بزني
آمدند دنبالم درب راهرو صداي گريه خانمي مي آمد 3 خانم بوديم از پله ها پايين رفتيم از 209 كه خارج شديم چشم بند را برداشتيم و سوار يك ون شديم فهميدم ما را به دادگاه مي برند اسامي دو خانم را پنهاني از آنها پرسيدم مهسا امر آبادي و فريبا پژوه
فريبا گريه مي كرد و مي گفت به من گفته اند اعدام مي شوی بایداقرارکنی وبگی که باخبرنگارهای خارجی رابطه نامشروع داشتی وعلاوه براین واسه شون جاسوسی هم می کردی مثل اینکه فریبا وقتی خبرنگارهای خارجی می آمدندایران بامجوزوزارت ارشاد به عنوان راهنما همراهیشون می کرده شوهرفریبا یک آدم بسیارمذهبی بودومسئول بسیج دانشگاه سوره وفیلمساز فیلمهای دفاع مقدس بوده وحالابعدازاین جریانات که خبرنگارهای خارجی اخراج شدندرفته بودندسراغ خبرنگارهای داخلی که بااونهاکارمی کردندوهرگونه تهمتی راواسه انتقام بهشون می چسبوندن بعدهاکه شوهرفریباروتودفتروکیلم دیدم واوبه من گفت که پدرفریباجانبازاست باورم نمی شدکه اینها به این خانواده ها هم رحم نکنند بگذریم ازلینکه آقای بیگی واسه فریبا20 روز انفرادی بریده بود تابه گناه نکرده اقرار کنه
به فریباگفتم محکم باش وبه حرفهای اینهااصلااعتمادنکن تنهاچیزی که بلدنیستندبگن حرف راسته فریباکمی آرام شدوازمن تشکرکردمادرمهساهم آمده بودوبرایش وثیقه گذاشته بود مهساقراربودازآنجابرودخانه
پسرها در اعتراضات بازداشت شده بودندوجزء مردم عادی بودندیکی از آنهابسیاربچه بودمتولد1370 که هردوقراربودباوثیقه آزادشوند
به فريبابازهم درراه دلداري دادم و گفتم مقاوم باش نگهبان جايم را عوض كرد و كنار خود نشاند و گفت تو بايد كنترل شوي مگر نمي گويم حرف نزن از خيابانها گذشتيم اولين بار بود بعد ازتقریبا 2 ماه خيابانها را می ديدم به دادگاه كه رسيديم وارد اتاق بازپرسي شعبه دوم ويژه امنيت آقاي سبحاني شدیم او شروع به رسيدگي پرونده ها كرد.
چند خانم وارد شدند گفتند سعيده كردي نژاد كيست ما وكيل های ایشان هستیم؟ مرا به آنها نشان دادند اما نگهبان نگذاشت با آنها صحبت كنم ازدورباآنهاسلام وعلیک کردم باچادرولباس زندان دوست داشتم ببینم چه شکلی شده ام 2ماه بودکه خودم رادر آینه ندیده بودم
نوبت پرونده من كه شد براي امضا وكالتنامه مينا جعفري(دختری بسیارپرشروشور) و ژينوس شريف راضی(گرم وصمیمی ومهربان) وارد شدند و زمان امضاء چند دقيقه با هم صحبت كرديم بچه ها تحسينم كردند و گفتند خبر روحيات و مقاومتت به بيرون رسيده اصلانگران نباش
نوبت من که شدسبحانی صدایم زد و برگه ای راکه در آن اتهامات جدیدی ذکرشده بودرا به من داد تمرد پليس توهين به مقام معظم رهبري و رياست محترم جمهوري علاوه بر اتهامات گذشته (اقدام علیه امنیت ملی ازطریق تشویش اذهان عمومی وسازماتدهی گروههای اغتشاش)آخرین دفاعیه خود را بنویسید من هم نوشتم نه اتهامات قبلی ونه این اتهامات هیچکدام را قبول ندارم وصریحاتکذیب می کنم سبحانی می خواست برایم وثیقه تعیین کندمیناوژینوس بااو سروثیقه من کل کل می کردندسبحانی رو به من کردو گفت:خوب چقدربنویسم؟صدمیلیون تومان خوبه؟بچه ها گفتند:آقای سبحانی ملکهای شهرستان ارزش زیادی نداره قرارکفالت واسش صادر کن مامانش دبیرفیزیکه میتونه کفیلش بشه سبحانی هم نگاهی به من کردوگفت:امکان نداره حرفشم نزنیدجرمش سنگینه سابقه سیاسیشم زیاده نمیشه آخرش پنجاه تاکمتر نمیشه هروقت به خانواده اش خبردادیم می تونه وثیقه بگذاره الان نمی تونه فعلافقط وثیقه تعیین شده نه زمانش
ژینوس برایم شیرینی خریده بود(بعدافهمیدم ژیلای عزیزم که آزادشده بود مطلبی واسه من وشیوانوشته بود که سعیده توسلول هوس شیرینی کرده بودوشیواهوس هندوانه امامامورخرید واسه شون نخریده بود تا وقتی که سعیده وشیوا آزادنشوندمن نه شیرینی ونه هندوانه می خورم ژینوس مهربونم هم که این مطلب روخونده بود روز دادگاه واسم شیرینی خریده بودوآورده بود)نگهبانی که ماراهمراهی می کرد گفت اینها رابه من بده وقتی بازرسی شد میدهم بیاورند درب سلولت
ازوکلایم خداحافظی کردم ودوباره با ون برگشتيم209.
يكروز وقتي درخواست مكتوب تلفن داده بودم ودربرگه دیگرچندسطری برای بازجودرسلولم نوشتم اودرجلسه بازجویی قبلی به من گفته بود مي خواهم از اتفاقات اينجا و خاطراتت چيزي براي ما بنويسي پس برایش اینگونه نوشتم:
به نام منشا تفكر و دانش
خداوندا در اين دنيا چه دشوار است انسان بودن و ماندن چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است و از احساس سرشار است ( دكتر علي شريعتي)
آقاي معلم اخلاق گفته بودي برايت چند خطي بنويسم حال از داخل سلول دم كرده ام از پشت دیوارهای قطور سيماني و دربهای فولادي از درون سلولي مي نويسم كه در آن داشتن قلم جرم است قلمي كه مقدس است اين روزها با همه تلخيها و سختيهايش گذشت و تجربيات است كه باقي مي ماند مرغ از آن روز زينت بخش سفره های ما شد كه پرواز را فراموش كرد. مرغ دل در قفس روز مرگيها مي ميرد مرغ دل آزادي انديشه مي خواهدگفته بودی که توراببخشم وحلالت کنم ودراین روزهای ماه رمضان برایت دعا کنم
من شما را در دادگاه درونم با قضاوت وجدانم محاكمه مي كنم آقاي بازجو شما فعلاً با قرار وثيقه آزاديد
نگهبان در را باز كرد و گفت بازجويي داري آماده شو من آماده شدم و دم در رفتم بازجو با كت و شلوار آمده بود به يكي از اتاقها هدايتم كرد و گفت حرف جديدي براي ما نداري كه بگويي اين جلسه 18 ام بازجويي بود از بازجو پرسيدم نامه مرا به او داده اند جا خورد و گفت چرا به خودم ندادي اگر ببينند ممكن است برايم بد شود عصباني شدم و گفتم نامه فدايت شوم كه برايت ننوشتم كه آشفته مي شويد بازجو گفت خیلی خوب نمي خواهي بپرسي كي آزاد مي شوي گفتم نه برايم مهم نيست آزاي حق طبيعي من است كه شما از من گرفته ايد نمي خواهم به انتظار بنشينم در ادامه بازجو گفت مي خواهم خبر خوشي به تو بدهم از اينجا كه مي روي سلول نمي ماني و به خانه مي روي 4 تير ماه بود همراه من به درب سلول آمد و حكم آزاديم را به نگهبان داد دكتر درمانگاه در راهرو مرا ديد و گفت دستتان خوب شده چند روزي بود دست چپم بي حس شده بود بازجو گفت الان داره آزاد مي شود و همه مریضی هایش هم خوب مي شود بدنیست چندسطری راهم در موردآقای دکتردرمانگاه بنویسم اوانسان بسیارخوب وشریفی به نظر میرسیدهمیشه لباس سبزرنگی برتن داشت موهای مشکی داشت که بالامیزدقدبلندباقامتی متوسط درحدود38سال سن داشت درمانگاه داخل راهرو کناربندبانوان بودکه دراین مدت بخاطرآلودگی زیادی که داخل سلولها بودوبخصوص استفاده ماازآب مشکل داراوین که چاه جداگانه داشت وباآب شهرمتفاوت بودزیادبیمارمی شدیم (بخصوص ناراحتی های روده ای ومعده ای شایع بود) من درمدت بازداشتم 14باربه درمانگاه مراجعه کرده بودم که چندین برابرتمتم زندگی قبل ازبازداشتم میباشد
نگهبان مرا در سلول انفرادي برد لباسهايم را پوشيدم از ماماني خدا حافظي كردم و از او خواستم داخل سلول بروم وسائلم را بردارم وارد شدم و براي همسلولیهایم آرزوي آزادي كردم وازآنها خواستم بعد از آزادي با من تماس بگيرندهیچ وقت نگاههای فاطمه(حوریه)رافراموش نمی کنم زن بسیارصبوری که سختی زیادی در زندگی اش کشیده بوددروحشتناکترین روزهای اوین (کشتارهای سال 60)آنجابودواین باعث شده بودبه بیماری سخت ام اس دچار شوداو صبور بود وحرفی نمی زداماازپشت چین وچروک چهره اش می شدفهمید
می توانم حدس بزنم که چقدرسختی کشیده دیدن آن همه اعدامهای دوستانش وشکنجه هایی که شده بودمن خاطرات آنزمان رادرکتابهای مختلف واز جاهای مختلف شنیده بودم وحالاهم که دراسفندماه او رابه جرم اینکه فرزندانش به پایگاه اشرف رفته بودند بازداشت کرده بودند و6 ماه بودکه در بلاتکلیفی به سر می بردبا اینکه همه ازمریضی سخت این زن اطلاع داشتنداوبارهاداخل حمام بی هوش شده بودآنهاحتی به شوهراواجازه نمی دادند که برای بردن او پیش پزشک برای چندروز وثیقه بگذاردوقتی من بااوهم سلولی بودم مادر پیرش فوت کردحتی به این زن اجازه داده نشدتحت الحفظ برای 1 ساعت سرمزارمادرش بروداو ساعتهابخاطرظلمی که درحقش شده بود بیصدا می گریست
وکبری آن دختربی گناهی که در مراسم چهلم ندا وسهراب با همسرش اشکان دربهشت زهرا بازداشت شده بوداو برای ماازشکنجه هایی که بازجوهایش به آنها می دادندصحبت کردآنهااشکان رادر اتاق کناراو بازجویی وضرب وشتم می کردندواوصدای فریادهای شوهرش را می شنید وگریه می کردبازجو باآن دست پرضربش به سراو کوبیده بودوگفته بود بنویس اونجا چه غلطی می کردید؟شوهرت برای کجاجاسوسی می کرده؟چراسرمزارازجمعیت عکس می گرفتید؟می خواستید برای کی بفرستید؟صدای فریادهای اشکان همیشه دربند209 بلند بوداو فریاد میزدومی گفت نگهبان درراباز کن زنم رو کجابردید؟چکارش کردید؟کبری هم باشنیدن صدای شوهرش درون سلول بی تابی میکرد او همیشه مشغول خواندن دعابودمن فقط می توانستم کمی دلداریش بدهم بیچاره او اصلا سیاسی نبودبازجوهابارها به تعزیر تهدیدش کرده بودند
هرچندروحم داخل آن سلولها وپیش بچه ها باقی ماند اماجسمم آنجاراترک کرد خدایا مگر می شود این همه ظلم راببینی وسکوت کنی؟
از پله ها پايين آمدم نگهبان مرد مرا تحويل گرفت و با 3 آقاي ديگر پس از انجام مراحل اداري بيرون برد بعد از بيرون آمدن از بند 209 چشم بند را برداشتيم از اينكه مي توانستم آسمان را ببينم و آزادي را حس كنم به وجد آمدم چه حسي دارد وقتي اسير قفس باشي و آزاد شوي و بپري.
چقدر سخت است كه آدم براي گرفتن حق خودش لحظه شماري کنه ؟وحالااون لحظه ای که منتظرش بودم فرارسیده بود
ما را براي انگشت نگاري بردند و اسامي مان را يادداشت كردند يكي از آقايان گفت خانم شما وكيل پايه يك دادگستري هستيد گفتم نه من دانشجوي كارشناسي ارشداقتصادانرژی هستم روي پلاستيكی که دستش بودنگاه كردم نوشته بود عبدالفتاح سلطاني وكيل پايه يك دادگستري پرسيدم شماآقای سلطاني هستيد؟ گفت بله گفتم من به اسم شما را مي شناختم او اتهاماتم را پرسيد و من نیز به او جواب دادم فكر نمي كردم عبدالفتاح همان وكيل قتلهاي زنجيره اي را اينجا ببينم بسيار خاكي و متواضع بوداوواقعاانسان بزرگیست
به درب بزرگ اوين رسيديم در باز شد و به ما گفتند برويد خانواده ام پشت درب منتظرم بودند از خوشحالي فرياد زدم آزادي را با تمام وجوداحساس میکردم بعداز2ماه اسارت چقدرلذت بخش است وباتمام وجود نفس كشيدم.
سخن پایانی:
درپایان می خواهم ازتمامی دوستان عزیزم که دراین مدت برای آزادی ام و یاکسب اطلاع از سلامتم ازهیچ تلاشی فروگذاری نکرده اندکمال تشکررابکنم واین تجربیات رابه آنهاتقدیم کنم
بچه های جبهه مشارکت/ ستاد88 بخصوص دراستانها ازجمله دوستان عزیزم درچهارمحال وبختیاری وبچه های استان سیستان وبلوچستان که واسه آزادیم وبلاگ تشکیل داده بودند/ فعالین جنبش زنان/ کمیته حقوق بشر/همخونه ای عزیزم زویا که یکی ازدغدغه های اصلی من دراوین بودوابزاربازجوبرای شکنجه من وهمه اونهایی که ما دغدغه شون بودیم وازهمه مهمترمادرعزیزدلسوز ومهربانم که دراین مدت مشقت زیادی راتحمل کردوخانواده خوبم و.....
توی این مدت 2ماهه دوستان زیادی پیدا کردم همسلولیهایم بخصوص شیوا و ژیلای عزیز که زحمات زیادی را در راه بهترشدن شرایط جامعه ازجمله حقوق بشروزنان کشیده اندامیدوارم که من نیز از این به بعدسعادت این را داشته باشم تا بتوانم در این راه ها گام بردارم و.....بعداز آزادی باخانواده های زندانیان ویا افراد سرشناس زیادی آشنا شدم که همه با هم برای دفاع از آزادی های مشروعمان متحدویکپارچه شده ایم
هرچندکه نوشتن خاطراتم بخاطردیدوبازدیدهای فراوانی که هنوزهم ادامه داره مدت زیادی به تعویق افتاداماثمره یک تجربه سخت آموزنده میباشدوارزش خوندن رو داره
شایدبدلیل اینکه داشتن قلم درسلول جرم بودنتونستم خاطرات 18 جلسه بازجویی درمدت 2ماه رابه تفکیک جلسات به خاطربیاورم اماسعی کرده ام که تمامی نکات کلیدی را بنویسم
1.توکل به خدا کردن
2.مقاومت وپایداری/ محکم بودن دربازجوییها(به قول شیوا:درختان ایستاده می میرند)
3.فریب حرفهای دروغ ووعده های پوچ وتوخالی بازجوهارانخوردن هیچ وقت به یک بازجواعتمادنکنیدحتی اگربرایتان قسم بخورد
بخصوص برای تضعیف روحیه اطلاعات نادرستی رادر مورد شرایط بیرون از بازداشتگاه می دهند(همه چی تموم شده/همه شمارو فراموش کردندو....)
4.لحظه شماری نکردن برای آزادی(فکروخیالش انسان رابی تاب می کند)
5.سعی کنیدهیچ حساسیتی روی فردیاموضوع خاصی دست بازجو ندهید چون قطعابرای آزارشماازآن استفاده می کند
الان باتمام وجودمی تونم معنی شعارزندانی سیاسی آزادبایدگرددرادرک کنم
درپایان برای آزادی همه زندانیان سیاسی دربنددولت کودتابه درگاه پروردگاربزرگ دعامی کنم
سعیده کردی نژاد
18/7/1388
ارسال به:
9 نظرات ::
zendeh va payamdeh bashid
Saide
Be sheitanathayat khandidam, Ba dardat geristam, Moghavamatat ra sotoodam, Eshghat ra be khoda o khalgh fahmidam. Be esme-e yek Irani-e door az vatan be rooh-e bozorgat taazim mikonam
tu sharaf o eftekhar-e shahr o dyari ----- Gar degaran ra sharaf be shahr o dyar ast
Dear Saeedeh
I read the whole story. It was hard even reading it. When I read the moment of your freedom, I had tears in my eyes.
Liberty has it's own price. We Iranians have never fully paid for it. We have always gone to the middle of the road and forgot that we need to finish it. I do not think my being pride of you is going to help you but I am proud of people like you. People who can teach lessons to their investigators.
I wish you the best of luck.
Cheers
David
من ایرانی ام
چشم مخملی من
شکوه اینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
بگذار
درفش سرخ
زیبایی ترا بستایم
من کور نیستم
باید ترا بستایم می دانم
اما کجاست
جای دیدن تو
وقتی که هم وطنم برده
و خاک خوب ترا جراحی می کنند
باید که خاک من
از خون من
بنا گردد
بنای آزادی
بی مرگ و خون
کی میسر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق من
می دانی
من ایرانی ام
(خسرو گلسرخی)
توصیه میکنم این مطالب رو برای سایتها و روزنامه ها هم بفرستید تا منتشر شوند. من واقعا از صمیم قلب با شما ابراز همدردی میکنم و در این دیار غربت تمام فکر و ذهنم با بچه های ایران است
سلام دوست عزیز
مرسی از لطفت. این مطلب مطعلق به یکی از دوستای من هست. که من آن را منتشر کرده ام.
اگه مایل باشید ، می باشید می توانید به وبلاگ خانم کردی نژاد سر بزنید
ممنون
من تمام خاطراتت را با اشک خواندم .
مواظب خودت باش تو تنها نیستی
سلام، یارانهها که یاری نمیکنند، بنزین و گاز قیمتش سر به آسمان گذاشته، خارجیها هم که تحریممون کردند، با دنیا در افتادیم بخاطر نیروی هستهای، نون هم که چند برابر شده، مردممون هم که هر روز دارند بخاطر بنزین قلابی سرطان شش میگیرند ، دنیا هم با ما در افتاده ، هر وقت هم که حرف میزنیم میگویند این همه بدبختیها در راه و برای اسلام است. اسلامی هم که رشد میکنه هر روز، سنّی است نه مال ما شیعه ها.ای امام کجایی که روز قضاوت نزدیک است. خودت رحم کن بر ما.
فتنه احمدینژاد. سلام، الان تازه متوجه شدم چرا در سالروز وفات امام خمینی ، حضرت امام خامنهای فرمودند که خود امام خمینی بارها فرمودند اشتباه کردند و منظور ایشان از این حرف چه بود . با رفتار اخیر رئیس جمهور بالاخره روشن شده است که احمدینژاد با دادن نتایج آرا دروغی انتخابات به امام خامنهای، باعث شدند که حضرت امام خامنهای در ملا عام اعلام کنند که حمایت از احمدینژاد بعد از انتخابات، اشتباه بوده است. فتنه اصلی زیر سر احمدی نژاد و خائنین امثال خودش بوده و هست.ای کاش دسته احمدینژاد هم سر به خیابان بگذارند شخصاً ترتیب ایشان را هم از پشت بام خواهم داد. سرباز ولایت من هستم نه آن مشائی دزد.
ارسال یک نظر